پارت

پارت5
5 ساعت بعد.......
سیا: از خواب بیدار شدم نمیدونستم با چی خودم رو سرگرم کنم اینجا هیچ کتابی نداره *قار و قور(صدای گشنگی) حالا اینم شد واسه من کاسه داغتر از آش اینجا انگار کسی نیست حداقل به یه زندونی قاتل یه تیکه نون و آب میدن اینجا که هیچ یهو متوجه دوتا چشم شدم که از تاریکی بهم نگاه میکرد گفتم که حتما جاسوسه باید صبر کنم و خودم رو بیخیال تر نشون بدم (نویسنده: از این بیخیال تر) یه هوفی کشیدم و نزدیک پنجره کوچیک نشستم و بیرون رو نگاه کردم سعی کردم خودم رو با شمردن ستاره ها سرگرم کنم ولی اون چشم مزاحم دیگه داشت من رو عصبانی میکرد که صدای پا اومد و از توی تاریکی یه پسر عجیب مو مشکی و چشم یاقوتی با لباس اشراف زاده ای اومد بیرون و وارد نور شد که میتونستم صورتش رو واضح ببینم وایسا الان یادم اومد اون همون پسره پادشاه شیطان هست که من رو دزدید
مائو: من وارد نور شدم و پرنسس من رو دید گفتم بلاخره بیدار شدید پرنسس گفت من شما رو میشناسم تو باید پادشاه شیطان باشی یه نیش خندی زدم و گفتم چه خوبه پرنسس من رو به یاد می‌آورد با خودم گفتم همیشه انقدر خشک حرف میزنه فکر کنم جلوش کم بیارم اون دختر جوری رفتار میکنه که انگار معنی احساس رو نمیدونه با اینکه پادشاه شیطان از اون با احساس تر هستم‌
*قاروقور* یهو صدایی از شکم پرنسس اومد که باعث شد نتونم جلوی خنده ام رو بگیرم و به خدمتکارم گفتم که برای پرنسس غدای مناسب بیاره با اینکه گرسنه است ولی خوب خودش رو صبور نگه داشته بود از همچین کسی همینطور کار بر میاد خدمتکار غذا رو آورد ولی پرنسس حتی لب هم نزد گفتم اگه غدا نخوری ضعیف میشی پرنسس هیچ جوابی نداد که گفتم مگه گشنت نبود
خب بخور پرنسس با چشم های تو خالی بهم نگاه کرد و گفت من غذا نمیخورم گفتم خیلی خب پس گشنه بمون به خدمتکار دستور دادم که غذا ها رو ببره و گفتم تا ابد نمیتونی بدون غذا بمونی و رفتم به اتاقم واقعا که عصبانیم میکنه خیلی رفته تو اعصابم یعنی میخوام خفش کنم
(نویسنده: •_•)
*در زدن* تو افکارم بودم که صدای در زدن اومد کِن(دستیار اول مائو' اسمش کِن هست مو های سبز و چشم های نارنجی و دو تا شاخ بلند)بود گفت قهرمان تا الان دو بار از تلپورت استفاده کرده و هر بار گمراه شده گفتم الان کدون قبرستونی فرستادیش گفت فرستادمش به غار اژدها سیاه گفتم فعلا همین کار رو بکن تا اطلاع ثانوی با شم های گردش گفت و ما دیگه جون تو تنمون نمونده از بس تلپورت کردیم گفتم غر نزن.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
دیدگاه ها (۰)

پارت6کِن سرش رو انداخت پایین و از در خارج شد با خودم گفتم قه...

پارت7از دکتر پرسیدم حالش چطوره دکتر گفت شانس آوردین که خطری ...

پارت8 کار لباسام که تموم شد در به شدت باز شد برادر صداش رو ص...

پارت7 دکتر اومد و با سریع من رو معاینه کرد و گفت بانو ی من ب...

جیمین فیک زندگی پارت ۳۰#

عاشق یه خلافکار شدم پادت ۱۳چند دیقه بعد یه پیام از طرف رئیس ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط