part70
part70
یک ماه بعد:
تارا-از شرکت برگشم خونه
شرکت تو آلمان هم خوب کارمیکنه البه مجوز گرفتن و جذب نیرو سخت بود ولی خوب هیچ کاری برای من نشد نداره تو این یه ماه چون تایم ازاد بیشتری داشتم تو یه آکادمی موسیقی گیتار اموزش میدم هرچی باشه از موسیقی نمیتونم دل بکنم انگار یجورایی وصلم بهش
تو این مدت یه دوستی هم پیدا کردم تو همین آکادمی اونم ایرانیه
عرفان آدم باحالیه به عنوان یه دوست معمولی دوسش دارم
هنوز بااینهمه بازم وقت ازاد داشتم براهمین تو یه کلاس نقاشی روی بوم ثبت نام کردم راستش از بچگی عاشقش بود ولی هیچوقت نتونستم انجامش بدم ودوران راهنمایی بابا نمیزاشت دبیرستانم همش درگیر کنکور بودم
تازه علاوه بر گیتار کلاسیک گیتار بیس هم اموزش میدم و این خیلی خوبه
درسته تنهایی سخت بودم اما یجورایی باهاش کنار اومدم
اگه بگم فراموش کردم همه رفیقام واقعا دروغ گفتم
با نیا فقط دوبار حرف زدم
بابقیه بچه ها حرف نزدم
وازعلی خبری ندارم
نکه فراموشش کنم نه
فراموش کردن علی کار محالیه
فقط عادت کردم به نبودش من برای علی
مهم نبودم پس باید فراموشش کنم
داشتم ناهار میخوردم که عرفان زنگ زد
عرفان-سلام چطوری
تارا-خوبم توچطوری
عرفان-بدنیستم چخبر
تارا-سلامتی
عرفان-هستی یکم امروز باهم بریم بیرون یه دوری بزنیم
تارا-اره امروز بد ساعت5 اوکیم قبل اون کلاس دارم
عرفان-خوب پس ساعت5 تو کافه ... میبینمت
تارا-حله فعلا
عرفان-مبینمت بای بای
تارا-قطع کردم غذام تموم شد ظرفارو چیدم تو ماشین ظرفشویی و بدش رفتم یه دوش گرفتم موهامو فر کردم
از بالا وجه کردم و دوتا سوسکی انداختم توکلاس اینجوری راحت ترم
یه بگ مشکی و بایه دورس آبی پوشیدم و رفتم سمت آکادمی
بد کلاسم رفتم سمت کافه ای که قرار گذاشته بودیم...
علی-هنوز خیلی خوب بانبود تارا کنار نیومدم ولی خوب
یجورایی بهش عادت کردم
تازه تازه به خودم اومدم هفته های اول نبودش واقعا بد بود
روی کار جدیدم کار میکردم
تارا بیخیال من شده
منم سعی میکنم یجورایی کنار بیام با نبودش...
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
یک ماه بعد:
تارا-از شرکت برگشم خونه
شرکت تو آلمان هم خوب کارمیکنه البه مجوز گرفتن و جذب نیرو سخت بود ولی خوب هیچ کاری برای من نشد نداره تو این یه ماه چون تایم ازاد بیشتری داشتم تو یه آکادمی موسیقی گیتار اموزش میدم هرچی باشه از موسیقی نمیتونم دل بکنم انگار یجورایی وصلم بهش
تو این مدت یه دوستی هم پیدا کردم تو همین آکادمی اونم ایرانیه
عرفان آدم باحالیه به عنوان یه دوست معمولی دوسش دارم
هنوز بااینهمه بازم وقت ازاد داشتم براهمین تو یه کلاس نقاشی روی بوم ثبت نام کردم راستش از بچگی عاشقش بود ولی هیچوقت نتونستم انجامش بدم ودوران راهنمایی بابا نمیزاشت دبیرستانم همش درگیر کنکور بودم
تازه علاوه بر گیتار کلاسیک گیتار بیس هم اموزش میدم و این خیلی خوبه
درسته تنهایی سخت بودم اما یجورایی باهاش کنار اومدم
اگه بگم فراموش کردم همه رفیقام واقعا دروغ گفتم
با نیا فقط دوبار حرف زدم
بابقیه بچه ها حرف نزدم
وازعلی خبری ندارم
نکه فراموشش کنم نه
فراموش کردن علی کار محالیه
فقط عادت کردم به نبودش من برای علی
مهم نبودم پس باید فراموشش کنم
داشتم ناهار میخوردم که عرفان زنگ زد
عرفان-سلام چطوری
تارا-خوبم توچطوری
عرفان-بدنیستم چخبر
تارا-سلامتی
عرفان-هستی یکم امروز باهم بریم بیرون یه دوری بزنیم
تارا-اره امروز بد ساعت5 اوکیم قبل اون کلاس دارم
عرفان-خوب پس ساعت5 تو کافه ... میبینمت
تارا-حله فعلا
عرفان-مبینمت بای بای
تارا-قطع کردم غذام تموم شد ظرفارو چیدم تو ماشین ظرفشویی و بدش رفتم یه دوش گرفتم موهامو فر کردم
از بالا وجه کردم و دوتا سوسکی انداختم توکلاس اینجوری راحت ترم
یه بگ مشکی و بایه دورس آبی پوشیدم و رفتم سمت آکادمی
بد کلاسم رفتم سمت کافه ای که قرار گذاشته بودیم...
علی-هنوز خیلی خوب بانبود تارا کنار نیومدم ولی خوب
یجورایی بهش عادت کردم
تازه تازه به خودم اومدم هفته های اول نبودش واقعا بد بود
روی کار جدیدم کار میکردم
تارا بیخیال من شده
منم سعی میکنم یجورایی کنار بیام با نبودش...
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
۲.۹k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.