پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟴
[ویو تهیونگ]
ماشین رو تو همون خیابون فرعی کنار دیوار آجری پارک کردم...جایی که از اونجا میشد نور کمرمق سالن باله رو دید.
با عجله از ماشین پیاده شدم، نفسنفس میزدم.
هوا هنوز سرد و مرطوب بود و صدای فریادهای پدرم تو ذهنم میپیچید...
ولی دیگه اهمیتی نداشت.
باید ا.ت رو میدیدم.
موهام خیس و بههمریخته بود، پیرهنم چروکیده و کتم رو بیهدف توی دستم گرفته بودم.
با قدمهای بلند به سمت در سالن رفتم.
در بسته بود، اما مطمئن بودم هنوز اونجاست.
دستگیرهی سرد فلزی رو پایین کشیدم و در با صدای خفیفی باز شد.
سالن بزرگ و خاموش، از همیشه غمگینتر به نظر میرسید.
تهیونگ: ا.ت؟
صدام توی فضای خالی پیچید و برگشت سمت خودم.
چند قدم جلو رفتم. بوی آب و مواد شوینده توی هوا پخش بود.
و بعد، اون رو دیدم...
نزدیک میلههای باله، روی زمین نشسته بود.
پاهاش رو دراز کرده بود و با فرچهای کوچیک کف سالن رو میسابید.
یه سطل آب چرک کنارش بود که انعکاس چراغ رو تو خودش گرفته بود.
قلبم فرو ریخت.
ا.ت… داشت تمیزکاری میکرد؟ چرا؟
به سمتش رفتم، آهسته، که نترسه.
اما با هر قدمی که نزدیکتر میشدم، صدای زمزمهاش واضحتر میشد...
داشت آهنگ میخوند. صدای آروم، خسته، ولی پر از احساس.
یه آهنگ غمگین که انگار از ته دلش بیرون میاومد.
برای لحظهای نتونستم حرکت کنم. فقط بهش نگاه میکردم...
به اون موهای بهمریخته، شونههای لرزونش، و اون صدای خفهای که از بغض پر بود.
تهیونگ: ا.ت…
با شنیدن صدام، ناگهانی سرش رو بالا آورد.
چشمهاش قرمز و متورم بود، چونهاش میلرزید.
با دیدنم، همون نگاه انزجار و خشمِ دیروز برگشت تو چشماش.
فرچه رو با عصبانیت پرت کرد کنار، صدای برخوردش توی سالن پیچید.
با صدای گرفته گفت..
ا.ت: دوباره تو؟مگه نگفتم با من حرف نزن؟ چی از جونم میخوای؟
اونقدر خسته بود که صدای خشمش بیشتر شبیه درد بود تا عصبانیت.
تهیونگ: ا.ت... من باید توضیح بدم—
جلو رفتم، اما قبل از اینکه بهش برسم، با وحشت خودش رو عقب کشید و بازوهاش رو جلوی خودش گرفت،
انگار میترسید از لمس شدن... از من.
و درست همون لحظه چشمم افتاد به پاهاش..
نفس تو سینهم حبس شد.
جورابهای نازکش خیس بود، و لکههای کوچیک خون روی کف چوبی پخش شده بود.
چند قطره هنوز تازه بودن.
ا.ت داشت با پاهای خونآلود، سالن رو تمیز میکرد.
تموم بدنم یخ کرد.
نمیتونستم حتی یه کلمه بگم.
فقط نگاش میکردم...
به اون زخمها...
به دختری که با غرور و لبخند رقصیده بود،
و حالا با همون پاها، تاولزده و زخمی، زمین رو میسابید.
نفسم شکست.
همهی صحنههایی که با خشم و غرور بینمون گذشته بود، حالا مثل سیلی توی ذهنم خورد.
فقط یه جمله تو ذهنم تکرار میشد..
"من باعث شدم به اینجا برسه…"
شرط: ۹۰ کامنت
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟴
[ویو تهیونگ]
ماشین رو تو همون خیابون فرعی کنار دیوار آجری پارک کردم...جایی که از اونجا میشد نور کمرمق سالن باله رو دید.
با عجله از ماشین پیاده شدم، نفسنفس میزدم.
هوا هنوز سرد و مرطوب بود و صدای فریادهای پدرم تو ذهنم میپیچید...
ولی دیگه اهمیتی نداشت.
باید ا.ت رو میدیدم.
موهام خیس و بههمریخته بود، پیرهنم چروکیده و کتم رو بیهدف توی دستم گرفته بودم.
با قدمهای بلند به سمت در سالن رفتم.
در بسته بود، اما مطمئن بودم هنوز اونجاست.
دستگیرهی سرد فلزی رو پایین کشیدم و در با صدای خفیفی باز شد.
سالن بزرگ و خاموش، از همیشه غمگینتر به نظر میرسید.
تهیونگ: ا.ت؟
صدام توی فضای خالی پیچید و برگشت سمت خودم.
چند قدم جلو رفتم. بوی آب و مواد شوینده توی هوا پخش بود.
و بعد، اون رو دیدم...
نزدیک میلههای باله، روی زمین نشسته بود.
پاهاش رو دراز کرده بود و با فرچهای کوچیک کف سالن رو میسابید.
یه سطل آب چرک کنارش بود که انعکاس چراغ رو تو خودش گرفته بود.
قلبم فرو ریخت.
ا.ت… داشت تمیزکاری میکرد؟ چرا؟
به سمتش رفتم، آهسته، که نترسه.
اما با هر قدمی که نزدیکتر میشدم، صدای زمزمهاش واضحتر میشد...
داشت آهنگ میخوند. صدای آروم، خسته، ولی پر از احساس.
یه آهنگ غمگین که انگار از ته دلش بیرون میاومد.
برای لحظهای نتونستم حرکت کنم. فقط بهش نگاه میکردم...
به اون موهای بهمریخته، شونههای لرزونش، و اون صدای خفهای که از بغض پر بود.
تهیونگ: ا.ت…
با شنیدن صدام، ناگهانی سرش رو بالا آورد.
چشمهاش قرمز و متورم بود، چونهاش میلرزید.
با دیدنم، همون نگاه انزجار و خشمِ دیروز برگشت تو چشماش.
فرچه رو با عصبانیت پرت کرد کنار، صدای برخوردش توی سالن پیچید.
با صدای گرفته گفت..
ا.ت: دوباره تو؟مگه نگفتم با من حرف نزن؟ چی از جونم میخوای؟
اونقدر خسته بود که صدای خشمش بیشتر شبیه درد بود تا عصبانیت.
تهیونگ: ا.ت... من باید توضیح بدم—
جلو رفتم، اما قبل از اینکه بهش برسم، با وحشت خودش رو عقب کشید و بازوهاش رو جلوی خودش گرفت،
انگار میترسید از لمس شدن... از من.
و درست همون لحظه چشمم افتاد به پاهاش..
نفس تو سینهم حبس شد.
جورابهای نازکش خیس بود، و لکههای کوچیک خون روی کف چوبی پخش شده بود.
چند قطره هنوز تازه بودن.
ا.ت داشت با پاهای خونآلود، سالن رو تمیز میکرد.
تموم بدنم یخ کرد.
نمیتونستم حتی یه کلمه بگم.
فقط نگاش میکردم...
به اون زخمها...
به دختری که با غرور و لبخند رقصیده بود،
و حالا با همون پاها، تاولزده و زخمی، زمین رو میسابید.
نفسم شکست.
همهی صحنههایی که با خشم و غرور بینمون گذشته بود، حالا مثل سیلی توی ذهنم خورد.
فقط یه جمله تو ذهنم تکرار میشد..
"من باعث شدم به اینجا برسه…"
شرط: ۹۰ کامنت
- ۱۴.۴k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط