پوان شکسته

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟵

[ویو تهیونگ]

با صدایی که سعی می‌کردم هم آروم باشه هم محکم، گفتم..
تهیونگ: ا.ت… از روی زمین بلند شو.

سکوت کرد. فقط نفس‌های کوتاهش شنیده می‌شد.

تهیونگ: بیا از اینجا بریم. دیگه کافیه.

سرش رو با تاسف تکون داد.
ا.ت: من باید تمیزش کنم. این وظیفه منه.

صدام کمی بالا رفت...
تهیونگ: وظیفه؟ کی مجبورت کرده این کارو بکنی؟

سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.

تهیونگ: به پاهات نگاه کن… خونریزی می‌کنه. تو حق نداری خودت رو اینطوری آزار بدی. کی همچین چیزی رو برای تو تعیین کرده؟

بالاخره بازوهاش رو پایین آورد و با چشمای قرمز و پر از اشک بهم نگاه کرد.
نگاهی که مثل تیغ قلبم رو پاره کرد.

ا.ت: تو نگران من نباش… باید به نامزدت و کارهای نامزدیت فکر کنی.

نفسم حبس شد.
تهیونگ: نامزدم؟ لعنت به اون نامزدی…

کت چرمی که تو دستم بود رو با خشم روی زمین پرت کردم.
تهیونگ: ا.ت… این یه معامله کاریه. یه اجباره. من نمی‌خواستم اون حلقه رو دست لارا کنم..من…

اشک از چشماش سرازیر شد.
ا.ت: بسه، تهیونگ… تمومش کن. دیگه حتی یه دروغ خوب هم نمی‌تونی بگی. من هر چی که باید می‌دیدم رو دیدم.

ا.ت دوباره خواست دستش رو به سمت فرچه ببره، اما من سریع‌تر بودم. جلوش زانو زدم و دستش رو گرفتم.

همون لحظه که دستم به پوست سرد و خیسش خورد، از جا پرید و با تمام قدرت دستش رو کشید.
ا.ت: به من دست نزن!

درد تو چشمام موج زد… فهمیدم چقدر تماس فیزیکی براش می‌تونه آسیب‌زا باشه.

به آرومی دستام رو به نشونه تسلیم بالا بردم...
تهیونگ: باشه… باشه… دست نمی‌زنم، اما لطفا بلند شو. پاهات رو می‌بینی؟ این‌ها برای اینکه بتونی رقص رو ادامه بدی، خیلی مهمن. این کار برای تو سمه…

صداش کمی آروم‌تر شد..
ا.ت: این تنها راهیه که می‌تونم ادامه بدم… وگرنه دیگه نمی‌تونم بیام اینجا.

تهیونگ: نه… ادامه دادن این نیست که خودت رو نابود کنی! ادامه دادن یعنی فرچه رو بندازی و از اینجا بریم، تا من…

مکث کردم، باید کل حقیقت رو می‌گفتم.
تهیونگ: تا من…بهت بگم که همه چیز یه دروغ بود، و اونجوری که فکر می‌کنی نیست.

با دیدن خون پاهاش که بیشتر می‌شد، دوباره دست ظریف و یخ زده‌اش رو گرفتم و خواستم بلندش کنم.

تهیونگ: لطفا… بلند شو… من باید توضیح ب—

حرفم قطع کرد و نگاهی پر از تمسخر به اطراف انداخت.
ا.ت: نیازی به توضیح نیست… برو نگران نامزدت باش که داره رختکن رو تمیز می‌کنه.

با شنیدن این جمله تموم وجودم یخ زد و نفسم حبس شد.
لارا اینجا بود؟

نگاهم به سمت در رختکن کشیده شد.
من، کیم تهیونگ، مدیر جوون و رسمی شرکت کیم ته‌سون، با کراوات شل شده و دکمه‌های باز پیرهنم،
روی زانو، با فاصله خیلی کم نشسته بودم روبه‌روی یه دختر و دستش رو گرفته بودم…

و این بدترین موقعیت ممکن بود.

اگه لارا منو تو این حالت ببینه که تموم قوانین نامزدی رو زیر پا گذاشتم و توی سالن خالی با یه دختر تنها هستم، تموم دروغ‌هایی که برای پدرم ساخته بودم از بین می‌رفت.

همونطور که مشغول تحلیل حرف‌های ا.ت تو ذهنم بودم، صدای خفیف باز شدن در رختکن از اون طرف سالن به گوش رسید.

سرم به سمت در برگشت…
لارا اونجا ایستاده بود.

صورتش سرخ و موهاش آشفته بود. حلقه الماس تو دستش حتی تو اون نور کم‌جون هم می‌درخشید.

چشماش اول به من و بعد به وضعیت آشفته‌ام، دکمه‌های باز پیرهنم و بعد به ا.ت که دستش تو دست من بود افتاد.

قبل از اینکه بتونم حتی یه کلمه به زبون بیارم یا حالت بدنم رو عوض کنم،
لارا با چهره‌ای که اول تعجب و بعد خشم و حیرت توش بود، دستش رو جلوی دهنش گذاشت و بعد با صدایی لرزون گفت..
لارا: تهیونگ…؟

صداش تو سکوت سالن پژواک شد.
کلمه‌ای ساده، اما پر از اتهام و خیانت…
و این پایان کار بود.

حمایت فراموش نشه🌿
دیدگاه ها (۱۰۵)

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟱𝟬[ویو ا.ت]به محض شنیدن صدای...

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟱𝟭یهو به خودم اومدم... نباید...

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟴[ویو تهیونگ]ماشین رو تو هم...

𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟳[ویو ا.ت]دستم رو روی زمین ...

love Between the Tides²⁴تهیونگم: خوش گذشتتهیونگ: آره خیلی خو...

: دختر خاله تهیونگ با صدای بلند خندید و گفت اینو از تو سطل ا...

love Between the Tides²³م:شما چند وقته همو میشناسید؟ با سرعت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط