عشق باطعم تلخ part100
#عشق_باطعم_تلخ #part100
زانوهام رو بغل کردم؛ خیلی نامرد بود، یعنی نتونست به عشقش اعتراف کنه؟ یعنی تا این حد براش اعتراف عشق سخت بود که بزنه زیر همه چی؟! یعنی واقعاً مقابله کردن با قلبش براش کار آسونی بود؟!
نمیدونم کی اینقدر برام مهم شده؟!
شده همه چیزم؛ اصلاً فکر نمیکردم روزی بخاطرش اینطوری داغون شم...
با برخورد در به پاهام، چشمهام رو باز کردم سرم خیلی درد میکرد، آروم از کنار در فاصله گرفتم نشستم؛ آرش در رو باز کرد کنارم زانو زد.
- خواهر گلم جلوی در جای خوابِ؟!
لبخند زورکی و تلخ تحویلش دادم، لبخندی زد گوشیش رو گرفت طرفم...
- شمارهی جدید پرهام.
نمیدونستم ذوق کنم یا واکنشی نشون ندم، یا اصلاً برام مهم بود!
آرش بلند شد دستم رو گرفت.
- برات فرستادم شمارهش رو، حتماً بهش زنگ بزن شاید منتظرتِ...
دستم و گرفت بلندم کرد.
هه منتظر من؟!
- من باید برم خونه، ده بار که مامان زنگ زده. فردا صبح که شیفتی؛ بعداز ظهر، بعد تعطیلیم میام پیشت. مواظب خودت باش راحت بخوابی شببخیر. در مقابل تمام حرفهای آرش فقط سرم رو تکون دادم، بعد رفتنش در رو قفل کردم خودم رو انداختم روی تخت، باز مرور خاطرات... چهقدر دلتنگ اون روزها بودم!
تمام اتفاقاتی که افتاده بود؛ چه خوب چه بد مو به مو برام مرور میشد، چشمهام سنگین شد و خوابم برد.
...
حالم خوب نبود سرم خیلی درد میکرد رفتم داخل حیاط بیمارستان با دیدن شهرزاد و فرحان که روبهروی هم وایستاده بودن، لبخندی روی لبم نشست آروم قدم برداشتم سمتشون...
- مزاحم خلوتتون نشم؟
فرحان برگشت طرفم عصبی بود، حتی منتظر نموند و از ما فاصله گرفت...
شهرزاد اخمی کرد پوفی کشید.
- شهرزاد این چشه؟
نفسش رو داد بیرون و با گفتن: «- نمیدونم.»
ازم فاصله گرفت، چرا اینطوری شدند؟ نگاهی به شهرزاد کردم که وارد سالن بیمارستان شد.
در کامنت...
زانوهام رو بغل کردم؛ خیلی نامرد بود، یعنی نتونست به عشقش اعتراف کنه؟ یعنی تا این حد براش اعتراف عشق سخت بود که بزنه زیر همه چی؟! یعنی واقعاً مقابله کردن با قلبش براش کار آسونی بود؟!
نمیدونم کی اینقدر برام مهم شده؟!
شده همه چیزم؛ اصلاً فکر نمیکردم روزی بخاطرش اینطوری داغون شم...
با برخورد در به پاهام، چشمهام رو باز کردم سرم خیلی درد میکرد، آروم از کنار در فاصله گرفتم نشستم؛ آرش در رو باز کرد کنارم زانو زد.
- خواهر گلم جلوی در جای خوابِ؟!
لبخند زورکی و تلخ تحویلش دادم، لبخندی زد گوشیش رو گرفت طرفم...
- شمارهی جدید پرهام.
نمیدونستم ذوق کنم یا واکنشی نشون ندم، یا اصلاً برام مهم بود!
آرش بلند شد دستم رو گرفت.
- برات فرستادم شمارهش رو، حتماً بهش زنگ بزن شاید منتظرتِ...
دستم و گرفت بلندم کرد.
هه منتظر من؟!
- من باید برم خونه، ده بار که مامان زنگ زده. فردا صبح که شیفتی؛ بعداز ظهر، بعد تعطیلیم میام پیشت. مواظب خودت باش راحت بخوابی شببخیر. در مقابل تمام حرفهای آرش فقط سرم رو تکون دادم، بعد رفتنش در رو قفل کردم خودم رو انداختم روی تخت، باز مرور خاطرات... چهقدر دلتنگ اون روزها بودم!
تمام اتفاقاتی که افتاده بود؛ چه خوب چه بد مو به مو برام مرور میشد، چشمهام سنگین شد و خوابم برد.
...
حالم خوب نبود سرم خیلی درد میکرد رفتم داخل حیاط بیمارستان با دیدن شهرزاد و فرحان که روبهروی هم وایستاده بودن، لبخندی روی لبم نشست آروم قدم برداشتم سمتشون...
- مزاحم خلوتتون نشم؟
فرحان برگشت طرفم عصبی بود، حتی منتظر نموند و از ما فاصله گرفت...
شهرزاد اخمی کرد پوفی کشید.
- شهرزاد این چشه؟
نفسش رو داد بیرون و با گفتن: «- نمیدونم.»
ازم فاصله گرفت، چرا اینطوری شدند؟ نگاهی به شهرزاد کردم که وارد سالن بیمارستان شد.
در کامنت...
۴.۲k
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.