رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۳
(زمان حال)
جونگکوک:با سر درد شدیدی چشمامو باز کردم اول یکم تار میدیدم اما کم کم دیدم واضح شد که متوجه شدم تو بیمارستانم،چیشد؟چرا تو بیمارستانم؟چرا سردرد دارم؟
که یادم اومد تو باشگاه بیهوش شدم خواستم بلند شم که دیدم دستم با دستبند به تخت قفله،ها؟ولی مگه من چیکار کردم؟چرا دستم با دستبند به تخت قفله؟اونم دستبند پلیسی،همونطور که تو فکرم فرو رفته بودم در با شدت باز شد و...چی؟این...چرا؟؟
سوهی:صبح که بیدار شدم لباس های رسمی امو پوشیدم و به نامجون زنگ زدم که بعد چند بوق جواب داد
سوهی:چیشد؟از دختره اطلاعات پیدا کردی؟
نامجون:اره پیدا کردم فقط منتظرم از تو سیستم بالا بیان فعلا اسمشو دراوردم
سوهی:اسمش چیه؟
نامجون:نوشته کیم سوجین
سوهی:چ..چی..سو..سوجین..نه غیر ممکنه..درست چک کن..سنش؟قدش؟وزنش؟شکلش؟کجا زندگی میکرد؟همه اطلاعات رو دقیق ازت میخوام!نامجون اگه اشتباهی رخ داد مطمئن باش ساده نمیگذرم
نامجون:اروم باش،میدونی کارمو دقیق انجام میدم،فعلا
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم رو میز،نشستم و صورتمو با دستام قالب کردم،یعنی چی سوجین،ممکن نیست اره اون سوجین خودمون نیست اون سوجین من نیست اره اون نمرده اون هنوز زندست ی سوجین دیگه مرده
خدایا خواهش میکنم سوجینم نباشه لطفا تحمل دوریشو ندارم خداا
گوشیمو برداشتم و رفتم سمت بیمارستان بعد چند مین که رسیدم عصبانی وارد اتاق شدم،با تعجب نگاهم میکرد اروم شدم و رفتم پیشش
من:خوبی؟
جونگکوک:اره..ولی..ولی تو چرا این لباسا رو پوشیدی؟چرا عصبانی هستی؟چرا دست من به این دستبند قفله؟کی منو آورد اینجا؟تو از کجا میدونی من اینجام؟اینجا چخبره؟
من:اروم باش،اینقدر سوال نپرس نمیتونم زیاد جوابتو بدم،تو الان مضنونی و من این حق رو ندارم بهت جواب بدم پس چون دوستمی فقط موضوع رو برات روشن میکنم
تو جایی بودی که قتل رخ داده بود و وقتی ما رسیدیم دیدیم جنازه افتاده رو زمین و تفنگ دست توئه و توهم بیهوشی و اینکه من..من یک افسر مخفی پلیس هستم
من بیشتر نمیتونم بهت بگم همینطوریشم بیشتر از چیزی که باید بدونی فهمیدی
جونگکوک فقط بهم بگو کار تو بود یا نه؟لطفا باهام صادق باش
جونگکوک:چ..چی؟من چی؟تو باور میکنی کار من باشه؟
سوهی:جونگکوک اینبار جدی باش،این چیزی نیست که نظری بین من و تو باشه با اینحال دارم ازت میپرسم هرچی نباشه تو دوست صمیمی منی،کار توئه یا نه؟
جونگکوک:نه کار من نیست به قول خودت من بیهوش بودم چطور میتونم یکی رو بکشم
سوهی:اوکی من بهت اعتماد دارم پس ماجرا رو از اول تا آخر برام تعریف کن
جونگکوک:دیروز تصمیم گرفتم برم سوجین رو ببینم و از اونجایی که میدونم ساعت ۷ باشگاهه گفتم برم اونجا ببینمش پس لباس پوشیدم تاکسی گرفتم رفتم وقتی رسیدم وارد که شدم همه جا تاریک بود لحظه ای از رسیدنم نگذشت که درد بدی تو سرم پیچید و بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم تا یکم پیش که بیدار شدم
سوهی:بهش لبخندی زدم و دستامو رو دستاش گذاشتم:مرسی که بهم اعتماد کردی و همه چی رو گفتی،نگران نباش اتفاقی برای تو نمیوفته،الان که سرگیجه یا دردی نداری!؟
جونگکوک:فقط یکم سرم درد میکنه
سوهی:زود خوب میشه نگران نباش
همونطور که نشسته بودم و با جونگکوک حرف میزدم،نامجون در زد و با تایید من وارد شد
نامجون:پرونده اطلاعاتی که میخواستی!
سوهی:اره بدش،
نامجون اومد و به من داد پرونده رو باز کردم و هرچی بود رو خوندم،همینطور که ناباورانه ورق میزدم و بغض بدی رو تو گلوم احساس میکردم گفتم:نه این غیر ممکنه،نامجووووووون اشتباه کردی اره؟تحقیقت کامل نیست نه؟
#اسمان_شب
#BTS
#part:۳
(زمان حال)
جونگکوک:با سر درد شدیدی چشمامو باز کردم اول یکم تار میدیدم اما کم کم دیدم واضح شد که متوجه شدم تو بیمارستانم،چیشد؟چرا تو بیمارستانم؟چرا سردرد دارم؟
که یادم اومد تو باشگاه بیهوش شدم خواستم بلند شم که دیدم دستم با دستبند به تخت قفله،ها؟ولی مگه من چیکار کردم؟چرا دستم با دستبند به تخت قفله؟اونم دستبند پلیسی،همونطور که تو فکرم فرو رفته بودم در با شدت باز شد و...چی؟این...چرا؟؟
سوهی:صبح که بیدار شدم لباس های رسمی امو پوشیدم و به نامجون زنگ زدم که بعد چند بوق جواب داد
سوهی:چیشد؟از دختره اطلاعات پیدا کردی؟
نامجون:اره پیدا کردم فقط منتظرم از تو سیستم بالا بیان فعلا اسمشو دراوردم
سوهی:اسمش چیه؟
نامجون:نوشته کیم سوجین
سوهی:چ..چی..سو..سوجین..نه غیر ممکنه..درست چک کن..سنش؟قدش؟وزنش؟شکلش؟کجا زندگی میکرد؟همه اطلاعات رو دقیق ازت میخوام!نامجون اگه اشتباهی رخ داد مطمئن باش ساده نمیگذرم
نامجون:اروم باش،میدونی کارمو دقیق انجام میدم،فعلا
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم رو میز،نشستم و صورتمو با دستام قالب کردم،یعنی چی سوجین،ممکن نیست اره اون سوجین خودمون نیست اون سوجین من نیست اره اون نمرده اون هنوز زندست ی سوجین دیگه مرده
خدایا خواهش میکنم سوجینم نباشه لطفا تحمل دوریشو ندارم خداا
گوشیمو برداشتم و رفتم سمت بیمارستان بعد چند مین که رسیدم عصبانی وارد اتاق شدم،با تعجب نگاهم میکرد اروم شدم و رفتم پیشش
من:خوبی؟
جونگکوک:اره..ولی..ولی تو چرا این لباسا رو پوشیدی؟چرا عصبانی هستی؟چرا دست من به این دستبند قفله؟کی منو آورد اینجا؟تو از کجا میدونی من اینجام؟اینجا چخبره؟
من:اروم باش،اینقدر سوال نپرس نمیتونم زیاد جوابتو بدم،تو الان مضنونی و من این حق رو ندارم بهت جواب بدم پس چون دوستمی فقط موضوع رو برات روشن میکنم
تو جایی بودی که قتل رخ داده بود و وقتی ما رسیدیم دیدیم جنازه افتاده رو زمین و تفنگ دست توئه و توهم بیهوشی و اینکه من..من یک افسر مخفی پلیس هستم
من بیشتر نمیتونم بهت بگم همینطوریشم بیشتر از چیزی که باید بدونی فهمیدی
جونگکوک فقط بهم بگو کار تو بود یا نه؟لطفا باهام صادق باش
جونگکوک:چ..چی؟من چی؟تو باور میکنی کار من باشه؟
سوهی:جونگکوک اینبار جدی باش،این چیزی نیست که نظری بین من و تو باشه با اینحال دارم ازت میپرسم هرچی نباشه تو دوست صمیمی منی،کار توئه یا نه؟
جونگکوک:نه کار من نیست به قول خودت من بیهوش بودم چطور میتونم یکی رو بکشم
سوهی:اوکی من بهت اعتماد دارم پس ماجرا رو از اول تا آخر برام تعریف کن
جونگکوک:دیروز تصمیم گرفتم برم سوجین رو ببینم و از اونجایی که میدونم ساعت ۷ باشگاهه گفتم برم اونجا ببینمش پس لباس پوشیدم تاکسی گرفتم رفتم وقتی رسیدم وارد که شدم همه جا تاریک بود لحظه ای از رسیدنم نگذشت که درد بدی تو سرم پیچید و بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم تا یکم پیش که بیدار شدم
سوهی:بهش لبخندی زدم و دستامو رو دستاش گذاشتم:مرسی که بهم اعتماد کردی و همه چی رو گفتی،نگران نباش اتفاقی برای تو نمیوفته،الان که سرگیجه یا دردی نداری!؟
جونگکوک:فقط یکم سرم درد میکنه
سوهی:زود خوب میشه نگران نباش
همونطور که نشسته بودم و با جونگکوک حرف میزدم،نامجون در زد و با تایید من وارد شد
نامجون:پرونده اطلاعاتی که میخواستی!
سوهی:اره بدش،
نامجون اومد و به من داد پرونده رو باز کردم و هرچی بود رو خوندم،همینطور که ناباورانه ورق میزدم و بغض بدی رو تو گلوم احساس میکردم گفتم:نه این غیر ممکنه،نامجووووووون اشتباه کردی اره؟تحقیقت کامل نیست نه؟
۷.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.