رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۴
نامجون:من کامل و دقیق همه اطلاعات رو آوردم مطمئنم هیچیزی رو از قلم ننداختم ولی چرا چیشده چرا رنگت پرید و نگران و عصبی شدی؟میشناسیش؟
سوهی:رفتم یقه نامجون رو با دوتا دستام گرفتم:میفهمی داری چی میگی؟یعنی چی؟این غیر ممکنه سوجین من باشه،نامجون خواهش میکنم بگو اون نیست خواهش میکنم بگو سوجین من نیست
پاهام وزنمو تحمل نمیکردن و اوفتادم رو زمین هرچقدر مقاومت میکردم نمیتونستم بغضم رو قورت بدم،اشکام بی وقفه پایین میومدن:من حتی نتونستم برا اخرین بار ببینمش
جونگکوک:یکی بیاد این دستبند لعنتی رو باز کنه،سوهی به من نگاه کن،سوهییییییییی نگو همون سوجینی که بهش فک میکنم نگو همون سوجینه
سوهی:فقط میتونستم سرمو تکون بدم:نامجون،اون دوست صمیمی من بود
نامجون:متاسفم،خیلی ناراحت شدم
سوهی:جونگکوک رو ببر تا من بیام
نامجون:چشم
جونگکوک:کجا ببینم؟سوهییی من بهت گفتم کاری نکردم،به من نگاه کن فقط بهم بگو سوجین خوبه لطفا خواهش میکنم بگو سوجین زندست
سوهی:هنوزم باورم نمیشه
جونگکوک:سوهیییییییییییییییییییی(داد و گریه)
سوهی:نامجون جونگکوک رو با گریه و حال بدش برد منم با هر بدبختی بود بلند شدم و اشکامو پاک کردم،سوجینا عزیزم دوست قشنگم بهت قول میدم هرکی قاتلت بود رو پیدا کنم و به بدترین شکل ممکن بکشمش،از بیمارستان زدم بیرون و رفتم اداره پلیس به محض رسیدنم رفتم اتاق بازجویی که جونگکوک بود
جونگکوک:بدترین خبر زندگیم همین بود نمیتونست چیز دیگه ای باشه،من با سوجین خیلی صمیمی بودم،اون نمیتونه منو ترک کنه سوجییییییییییییییین،تو اتاق بازجویی تنها بودم و فقط اشک میریختم،آیا این درسته؟سوجین خودت ببین تو همیشه میگفتی دوست نداری اشک منو ببینی،اما من الان دارم اشک میریزم پس کجایی؟
سوهی چطور میتونی اجازه بدی منو بیارن اینجا با اینکه میدونی تقصیری ندارم؟تو چرا اینطوری شدی
همونطور که افکارم داشت باعث سر دردی من میشد سوهی وارد اتاق شد
بلند شدم و دادم زدم:چرا منو اوردی اینجا؟میدونی تقصیری ندارم،؟جنازه سوجین کجاست؟من میخوام برم مراسم خاکسپاریش
روی صندلی نشستم و صورتمو با دستام قالب کردم:یعنی چی؟این همه اتفاق اونم یهو بدون هیچ نشونه یا حتی هدفی!آخه کی میتونه اینکار رو بکنه؟چرا چرا چرااااااا؟واقعا مغزم نمیکشه دیگه
سوهی:رفتم و روی صندلی نشستم:به من نگاه کن!چیه نکن فک میکنی ناراحت نیستم من به اندازه تو و بیشتر دارم عذاب میکشم،ولی هیچکس نمیدونه،
اشکامو پاک کردم و بعد کمی مکث گفتم:باید دوباره جلو بقیه افسر پلیس ها بازجویی بشی پس همه چی رو دوباره بگو
جونگکوک همه چی رو دوباره تعریف کرد مطمئنم قراره چندین بار نمک رو زخمش پاشیده بشه اما من مجبورم
بهش نگاه کردم و گفتم:چیزی که به سرت اصابت کرد و دردی که تو سرت پیچید احساس میکنی از چیه یعنی فک میکنی چیزی که به سرت اصابت کرد جنسش از چیه؟یا اصلا چی هست؟
جونگکوک:من نمیدونم احساس نکردم اخه دردش زیاد بود و نتونستم چیزی بفهمم اما تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که چوب نیست چون قبلا با چوب ضربه دیدم و دردش اینطور نبود کمتر بود اما این دو برابر دردشه،اما اون حرفه ای زده طوریکه باعث فقط کمی خونریزی داشته باشم حتی باعث بخیه هم نشده
سوهی:فهمیدم
کاراشو انجام دادم و فرستادمش خونه فردا مراسم خاکسپاریه و من و جونگکوک هم میریم اما مطمئنم نشونه ار این مراسم میگیرم،ای قاتل بدبخت با چه کسی درگیر شدی گناهداری قراره خیلی زجر بکشی ،کاری میکنم حالت به حال خودت بسوزه
#اسمان_شب
#BTS
#part:۴
نامجون:من کامل و دقیق همه اطلاعات رو آوردم مطمئنم هیچیزی رو از قلم ننداختم ولی چرا چیشده چرا رنگت پرید و نگران و عصبی شدی؟میشناسیش؟
سوهی:رفتم یقه نامجون رو با دوتا دستام گرفتم:میفهمی داری چی میگی؟یعنی چی؟این غیر ممکنه سوجین من باشه،نامجون خواهش میکنم بگو اون نیست خواهش میکنم بگو سوجین من نیست
پاهام وزنمو تحمل نمیکردن و اوفتادم رو زمین هرچقدر مقاومت میکردم نمیتونستم بغضم رو قورت بدم،اشکام بی وقفه پایین میومدن:من حتی نتونستم برا اخرین بار ببینمش
جونگکوک:یکی بیاد این دستبند لعنتی رو باز کنه،سوهی به من نگاه کن،سوهییییییییی نگو همون سوجینی که بهش فک میکنم نگو همون سوجینه
سوهی:فقط میتونستم سرمو تکون بدم:نامجون،اون دوست صمیمی من بود
نامجون:متاسفم،خیلی ناراحت شدم
سوهی:جونگکوک رو ببر تا من بیام
نامجون:چشم
جونگکوک:کجا ببینم؟سوهییی من بهت گفتم کاری نکردم،به من نگاه کن فقط بهم بگو سوجین خوبه لطفا خواهش میکنم بگو سوجین زندست
سوهی:هنوزم باورم نمیشه
جونگکوک:سوهیییییییییییییییییییی(داد و گریه)
سوهی:نامجون جونگکوک رو با گریه و حال بدش برد منم با هر بدبختی بود بلند شدم و اشکامو پاک کردم،سوجینا عزیزم دوست قشنگم بهت قول میدم هرکی قاتلت بود رو پیدا کنم و به بدترین شکل ممکن بکشمش،از بیمارستان زدم بیرون و رفتم اداره پلیس به محض رسیدنم رفتم اتاق بازجویی که جونگکوک بود
جونگکوک:بدترین خبر زندگیم همین بود نمیتونست چیز دیگه ای باشه،من با سوجین خیلی صمیمی بودم،اون نمیتونه منو ترک کنه سوجییییییییییییییین،تو اتاق بازجویی تنها بودم و فقط اشک میریختم،آیا این درسته؟سوجین خودت ببین تو همیشه میگفتی دوست نداری اشک منو ببینی،اما من الان دارم اشک میریزم پس کجایی؟
سوهی چطور میتونی اجازه بدی منو بیارن اینجا با اینکه میدونی تقصیری ندارم؟تو چرا اینطوری شدی
همونطور که افکارم داشت باعث سر دردی من میشد سوهی وارد اتاق شد
بلند شدم و دادم زدم:چرا منو اوردی اینجا؟میدونی تقصیری ندارم،؟جنازه سوجین کجاست؟من میخوام برم مراسم خاکسپاریش
روی صندلی نشستم و صورتمو با دستام قالب کردم:یعنی چی؟این همه اتفاق اونم یهو بدون هیچ نشونه یا حتی هدفی!آخه کی میتونه اینکار رو بکنه؟چرا چرا چرااااااا؟واقعا مغزم نمیکشه دیگه
سوهی:رفتم و روی صندلی نشستم:به من نگاه کن!چیه نکن فک میکنی ناراحت نیستم من به اندازه تو و بیشتر دارم عذاب میکشم،ولی هیچکس نمیدونه،
اشکامو پاک کردم و بعد کمی مکث گفتم:باید دوباره جلو بقیه افسر پلیس ها بازجویی بشی پس همه چی رو دوباره بگو
جونگکوک همه چی رو دوباره تعریف کرد مطمئنم قراره چندین بار نمک رو زخمش پاشیده بشه اما من مجبورم
بهش نگاه کردم و گفتم:چیزی که به سرت اصابت کرد و دردی که تو سرت پیچید احساس میکنی از چیه یعنی فک میکنی چیزی که به سرت اصابت کرد جنسش از چیه؟یا اصلا چی هست؟
جونگکوک:من نمیدونم احساس نکردم اخه دردش زیاد بود و نتونستم چیزی بفهمم اما تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که چوب نیست چون قبلا با چوب ضربه دیدم و دردش اینطور نبود کمتر بود اما این دو برابر دردشه،اما اون حرفه ای زده طوریکه باعث فقط کمی خونریزی داشته باشم حتی باعث بخیه هم نشده
سوهی:فهمیدم
کاراشو انجام دادم و فرستادمش خونه فردا مراسم خاکسپاریه و من و جونگکوک هم میریم اما مطمئنم نشونه ار این مراسم میگیرم،ای قاتل بدبخت با چه کسی درگیر شدی گناهداری قراره خیلی زجر بکشی ،کاری میکنم حالت به حال خودت بسوزه
۳.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.