پارت چهارم
پارت چهارم
گذشته تلخ و شیرین
ده روز بعد ویو ات
وقتی از خواب بیدار شدم بازم خدمتکار ها مثل فش.نگ کار میکردن متوجه شدم بازم تو خونه مهمونی قرارع برگزار بشه بدون توجه رفتم طبقه پایین که
مامان ا:دخترم امشب قرارع..
ات:مهمونی برگزار کنید میدونم
زن عمو :دخترم از کجا...(زن عمو و مامان ات هرچی خواستن بگم ات ادامه جملشون رو کامل میکرد)
ات:چون بازم مثل هر صبحی که مهمونی داریم خدمتکارا دارن کار میکنن
مامان :خب پس میدونی دیگه برای شب چیکار کنی
ات:آرع مامان (لبخند )
پرش زمانی یک ظهر ویو ات (داخل باشگاه خونشون )
فقط تو افکار این بود که چرا مامان و بابا اینقدر مهمونی یهویی برگزار کردن چون حتما قبلش به ما خبر می دادن ولی الان ...
یهو با صدای کسی از افکارم پریدم بیرون
جیمین :ات چیزی شده
ات:نه چطور مگه
جیمین :چون دو ساعته دارم صدات میزنم نمی شنوی
ات :هیچ ولش کن
جیمین :فکر کنم تو هم مثل من به این مهمونی یهو داری فکر میکنی
ات:از کجا فهمیدی
جیمین :چون اونا همیشه چند روز مونده خبر میدن بهمون پس چرا تا خود صبح مهمونی چیزی بهمون نگفتن
ات:آره این جاش عجیبه حتی رفتار هاشونم خیلی عجیبه
جیمین :دقیقا به نظرت چیزی رو از ما مخفی نمیکنن
ات:آره انگاری آره چون هروقت مارو میبینن استرس میگیرن
جیمین :آرع ولی نگران نباش چون قرارع آخر شب همه چی معلوم بشه
ات:درسته خب حالا بیا ورزشمون رو بکنیم
جیمین :باش
ویو جیمین (تعریف از احساساتش )
تو این چند وقتی که برگشتم راب.طم با ات خیلی بهتر شده تو خیلی چیزا خودشم مثلاً کمتر به هم گیر میدیم به حرفهای هم دیگه گوش میدم مخصوصا من دیگه اذیتش نمیکنم و این خیلی خوبه چون دیگه حسم بهش مثل قبل نیست نمیدونم چطوریه ولی میدونم مثل قبل نیست و این حس حس خیلی خوبیه
پرش زمانی ساعت پنج عصر
ویو ات
کم کم باید آماده میشدم اول یه دوش گرفتم بعد اومدم بیرون و موهام رو خشک کردم و بعد صاف و لخت کردمشون چون میخواستم ساده و باز باشه بعد یه آرایش لایت خفیف کردم و لباسم رو پوشیدم و عطرمو زدم و دیگه آمادم به ساعت نگاه کردم وای چی ساعت هفت و نیم شده باید برم پایین مهمونی حتما شروع شده برای همون سوار آسانسور شدم که سریع تر برم پایین .
پایان پارت چهارم حتما منتظر دو پارت بعد باشید که خیلی خوبن
حمایت یادتون نره دوستون دارم بای 💛 💛
گذشته تلخ و شیرین
ده روز بعد ویو ات
وقتی از خواب بیدار شدم بازم خدمتکار ها مثل فش.نگ کار میکردن متوجه شدم بازم تو خونه مهمونی قرارع برگزار بشه بدون توجه رفتم طبقه پایین که
مامان ا:دخترم امشب قرارع..
ات:مهمونی برگزار کنید میدونم
زن عمو :دخترم از کجا...(زن عمو و مامان ات هرچی خواستن بگم ات ادامه جملشون رو کامل میکرد)
ات:چون بازم مثل هر صبحی که مهمونی داریم خدمتکارا دارن کار میکنن
مامان :خب پس میدونی دیگه برای شب چیکار کنی
ات:آرع مامان (لبخند )
پرش زمانی یک ظهر ویو ات (داخل باشگاه خونشون )
فقط تو افکار این بود که چرا مامان و بابا اینقدر مهمونی یهویی برگزار کردن چون حتما قبلش به ما خبر می دادن ولی الان ...
یهو با صدای کسی از افکارم پریدم بیرون
جیمین :ات چیزی شده
ات:نه چطور مگه
جیمین :چون دو ساعته دارم صدات میزنم نمی شنوی
ات :هیچ ولش کن
جیمین :فکر کنم تو هم مثل من به این مهمونی یهو داری فکر میکنی
ات:از کجا فهمیدی
جیمین :چون اونا همیشه چند روز مونده خبر میدن بهمون پس چرا تا خود صبح مهمونی چیزی بهمون نگفتن
ات:آره این جاش عجیبه حتی رفتار هاشونم خیلی عجیبه
جیمین :دقیقا به نظرت چیزی رو از ما مخفی نمیکنن
ات:آره انگاری آره چون هروقت مارو میبینن استرس میگیرن
جیمین :آرع ولی نگران نباش چون قرارع آخر شب همه چی معلوم بشه
ات:درسته خب حالا بیا ورزشمون رو بکنیم
جیمین :باش
ویو جیمین (تعریف از احساساتش )
تو این چند وقتی که برگشتم راب.طم با ات خیلی بهتر شده تو خیلی چیزا خودشم مثلاً کمتر به هم گیر میدیم به حرفهای هم دیگه گوش میدم مخصوصا من دیگه اذیتش نمیکنم و این خیلی خوبه چون دیگه حسم بهش مثل قبل نیست نمیدونم چطوریه ولی میدونم مثل قبل نیست و این حس حس خیلی خوبیه
پرش زمانی ساعت پنج عصر
ویو ات
کم کم باید آماده میشدم اول یه دوش گرفتم بعد اومدم بیرون و موهام رو خشک کردم و بعد صاف و لخت کردمشون چون میخواستم ساده و باز باشه بعد یه آرایش لایت خفیف کردم و لباسم رو پوشیدم و عطرمو زدم و دیگه آمادم به ساعت نگاه کردم وای چی ساعت هفت و نیم شده باید برم پایین مهمونی حتما شروع شده برای همون سوار آسانسور شدم که سریع تر برم پایین .
پایان پارت چهارم حتما منتظر دو پارت بعد باشید که خیلی خوبن
حمایت یادتون نره دوستون دارم بای 💛 💛
۵.۱k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.