از زبان ات :
از زبان ات :
تقریبا ساعت ۲ بود
من و سوفیا و نشسته بودیم چون اون روزو اونا پسره رزرو کرده بود کسی نیومدش .هر دفعه یادش میوفتادم لپام گل مینداخت تو فکر بودم که یهو میا یه لیوان آب ریخت روم چنان ترسیدم که دلم میخواست بکشمش
میا: این تلافی کار ظهرت 😒
ات: کاشکی بمیری من راحت شممم
سوفیا : اشکال نداره بزرگ میشی یادت میره
ات: ببین تو یکی حرف نزنن
سوفیا : بچه ها راستی چرا ما هنوز سرکاریم؟تهیونگ که رفت
میا: راست میگه ها بریم خونه من یزره فیلم ببینیم؟
ات: اسمش تهیونگه؟ اسمشم مثل خودش قشنگه:)))
سوفیا : ات تروخدا بس کنن
ات: خوب نمیشهه خیلی ازش خوشم اومده
میا : خب بگذریم میاین بریم خونه من؟
سوفیا: من میام، ت چی ات تو هم میای؟
ات: نه میخوام برم یه کلاس ورزشی باید ثبت نام کنم،راستی بنظرتون چی ثبت نام کنم خودم اسب سواری عاشقشم
سوفیا و میا هم تایید کردن و گفتن خوبه
ات: خب پس بچه ها من میرم لباس کارمو عوض کنم شما هم برین
از زبان راوی :
همو بغل کردن و ات رفت لباس پوشید و رفت سوار تاکسی شد و رفت به یه باشگاه سوارکاری
از زبان ات: روی در زده بود امروز مسابقه اسب سواریه یه سری چیز میزم نوشته بود وارد باشگاه شدم خیلی بزرگ و قشنگ بود ارزوی من از بچگی سوارکاری بود ولی مادر و پدرم منو بخاطر این قضیه تحقیر میکردن^^
رفتم و بلیط خریدم تا مسابقه رو نگاه کنم و یه دست گرمی برام باشه
چند مین بعد
بلیط خریدم ساعت ۲:۵۶ دقیقه بود رفتم روی صندلی نشستم
دوباره یاد تهیونگ افتادم
اون خیلی زیبا بودد یهو جیغ کوتاهی از سر ذوق کشیدم و همه به روی من برگشتن
یه اهمی کردم و با عصبانیت گفتم : ها چیه؟
مسابقه شروع شد و سوارکار ها کنار هم پشت خط شروع با اسب ایستاده بودن یکیشون خیلی آشنا میزد اون اون تهیونگ بود..
ادامه دارد..
شرط ۱۰ تا لایک
۳۰ فالوور
تقریبا ساعت ۲ بود
من و سوفیا و نشسته بودیم چون اون روزو اونا پسره رزرو کرده بود کسی نیومدش .هر دفعه یادش میوفتادم لپام گل مینداخت تو فکر بودم که یهو میا یه لیوان آب ریخت روم چنان ترسیدم که دلم میخواست بکشمش
میا: این تلافی کار ظهرت 😒
ات: کاشکی بمیری من راحت شممم
سوفیا : اشکال نداره بزرگ میشی یادت میره
ات: ببین تو یکی حرف نزنن
سوفیا : بچه ها راستی چرا ما هنوز سرکاریم؟تهیونگ که رفت
میا: راست میگه ها بریم خونه من یزره فیلم ببینیم؟
ات: اسمش تهیونگه؟ اسمشم مثل خودش قشنگه:)))
سوفیا : ات تروخدا بس کنن
ات: خوب نمیشهه خیلی ازش خوشم اومده
میا : خب بگذریم میاین بریم خونه من؟
سوفیا: من میام، ت چی ات تو هم میای؟
ات: نه میخوام برم یه کلاس ورزشی باید ثبت نام کنم،راستی بنظرتون چی ثبت نام کنم خودم اسب سواری عاشقشم
سوفیا و میا هم تایید کردن و گفتن خوبه
ات: خب پس بچه ها من میرم لباس کارمو عوض کنم شما هم برین
از زبان راوی :
همو بغل کردن و ات رفت لباس پوشید و رفت سوار تاکسی شد و رفت به یه باشگاه سوارکاری
از زبان ات: روی در زده بود امروز مسابقه اسب سواریه یه سری چیز میزم نوشته بود وارد باشگاه شدم خیلی بزرگ و قشنگ بود ارزوی من از بچگی سوارکاری بود ولی مادر و پدرم منو بخاطر این قضیه تحقیر میکردن^^
رفتم و بلیط خریدم تا مسابقه رو نگاه کنم و یه دست گرمی برام باشه
چند مین بعد
بلیط خریدم ساعت ۲:۵۶ دقیقه بود رفتم روی صندلی نشستم
دوباره یاد تهیونگ افتادم
اون خیلی زیبا بودد یهو جیغ کوتاهی از سر ذوق کشیدم و همه به روی من برگشتن
یه اهمی کردم و با عصبانیت گفتم : ها چیه؟
مسابقه شروع شد و سوارکار ها کنار هم پشت خط شروع با اسب ایستاده بودن یکیشون خیلی آشنا میزد اون اون تهیونگ بود..
ادامه دارد..
شرط ۱۰ تا لایک
۳۰ فالوور
۴.۳k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.