P
P41
ا.ت ویو
عصبی نگاهم کرد که کمی لرزیدم ....با زنگ خوردن گوشیش ازم فاصله گرفت و منم کمی ازش دور شدم سمت یخچال رفتم و آبی خوردم و یونگی هم در بالکن رفت تا حرف بزند از پنجره نگاهش کردم..... جوری با لبخند و شادی صحبت میکرد که من تا به حال آن لبخند را ندیده بودم ...خوب هرکس دیگری هم بود فکرای بدی تو سرش میومد اشکام تو چشمام جمع شدن اما چرا؟حسودیم شده بود؟حس بدی داشتم ....از اینکه کسی که پشت خطه میتونه اون لبخند و ببینه و بشنوه و داشته باشه اما من...منی که همسرشم نه... سرم را پایین انداختم و آروم چند قطره ای اشک ریختم که با صدای بسته شدن در بالکن سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم فورا اشکامو پاک کردم و سمت اتاق رفتم....
یونگی ویو
فرد پشت خط مادرم بود ....دلم خیلی برایش تنگ شده بود و غرق صحبت بودم باهاش
م.یونگی: پس پسرکم بزرگ شده
یونگی آروم خندید و گفت: هوم بزرگ شدم دیگه مامان من الان ۳۰سالمه بچه نیستم دیگه
م.یونگی: درد! تو صد سالتم باشه برای من بچه ای
یونگی بلند تر خندیدو گفت: چشم چشم هرچی شما بگید!
م.یونگی: این چشم هارو به من نباید بگی
یونگی لبخند بر لب گفت: پس به کی بگم ؟
مادرش آروم گفتم: ا.ت
یونگی لبخندی ناپدید شد و چیزی نگفت
م.یونگی: بین پسرم میدونم سخته !اما میخوام چیزی رو بهت بگم که شاید چون متوجهش نشدین رابطتون اینطوری رو هوا مونده هوم؟
.......
م.یونگی: خیلی خوب گوش کن ببین چی میگم ،این دختر دوست داره یونگی !میتونم بفهمم که روی این موضوع شک داره اما قلبش دوست داره یونگی!توهم دوسش داشته باش !براش وقت بزار !بهش عشق بده!
یونگی اخمی غلیظ کردو به نرده های بالکن تکیه داد و گفت:مامان احساسی به اسم «عشق نداریم»
مادرش با صدایی ملایم گفت: دوردانه مامان بهش فکر کن ،بلاخره اون زن و مادر بچه هاته هوم؟ ........مادرش لبخندی زد و گفت من که میدونم ته قلبت چیه
یونگی: بهش فکر میکنم
مادرش: ممنون پسرکم...مزاحمت نمیشم فعلا خداحافظ
یونگی گوشی را قطع کرد و توی خانه برگشت الان حالش بهتر بود آمد بره که با ا.ت چشم تو چشم شد ...گریه کرده بود ؟؟؟؟دخترک را نگاه کرد که بدون هیچ حرفی به اتاق رفت آمدم سمت اتاق برم که با اومدن پیام استراری از باند فورا از خانه بیرون زدم....
ا.ت ویو
عصبی نگاهم کرد که کمی لرزیدم ....با زنگ خوردن گوشیش ازم فاصله گرفت و منم کمی ازش دور شدم سمت یخچال رفتم و آبی خوردم و یونگی هم در بالکن رفت تا حرف بزند از پنجره نگاهش کردم..... جوری با لبخند و شادی صحبت میکرد که من تا به حال آن لبخند را ندیده بودم ...خوب هرکس دیگری هم بود فکرای بدی تو سرش میومد اشکام تو چشمام جمع شدن اما چرا؟حسودیم شده بود؟حس بدی داشتم ....از اینکه کسی که پشت خطه میتونه اون لبخند و ببینه و بشنوه و داشته باشه اما من...منی که همسرشم نه... سرم را پایین انداختم و آروم چند قطره ای اشک ریختم که با صدای بسته شدن در بالکن سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم فورا اشکامو پاک کردم و سمت اتاق رفتم....
یونگی ویو
فرد پشت خط مادرم بود ....دلم خیلی برایش تنگ شده بود و غرق صحبت بودم باهاش
م.یونگی: پس پسرکم بزرگ شده
یونگی آروم خندید و گفت: هوم بزرگ شدم دیگه مامان من الان ۳۰سالمه بچه نیستم دیگه
م.یونگی: درد! تو صد سالتم باشه برای من بچه ای
یونگی بلند تر خندیدو گفت: چشم چشم هرچی شما بگید!
م.یونگی: این چشم هارو به من نباید بگی
یونگی لبخند بر لب گفت: پس به کی بگم ؟
مادرش آروم گفتم: ا.ت
یونگی لبخندی ناپدید شد و چیزی نگفت
م.یونگی: بین پسرم میدونم سخته !اما میخوام چیزی رو بهت بگم که شاید چون متوجهش نشدین رابطتون اینطوری رو هوا مونده هوم؟
.......
م.یونگی: خیلی خوب گوش کن ببین چی میگم ،این دختر دوست داره یونگی !میتونم بفهمم که روی این موضوع شک داره اما قلبش دوست داره یونگی!توهم دوسش داشته باش !براش وقت بزار !بهش عشق بده!
یونگی اخمی غلیظ کردو به نرده های بالکن تکیه داد و گفت:مامان احساسی به اسم «عشق نداریم»
مادرش با صدایی ملایم گفت: دوردانه مامان بهش فکر کن ،بلاخره اون زن و مادر بچه هاته هوم؟ ........مادرش لبخندی زد و گفت من که میدونم ته قلبت چیه
یونگی: بهش فکر میکنم
مادرش: ممنون پسرکم...مزاحمت نمیشم فعلا خداحافظ
یونگی گوشی را قطع کرد و توی خانه برگشت الان حالش بهتر بود آمد بره که با ا.ت چشم تو چشم شد ...گریه کرده بود ؟؟؟؟دخترک را نگاه کرد که بدون هیچ حرفی به اتاق رفت آمدم سمت اتاق برم که با اومدن پیام استراری از باند فورا از خانه بیرون زدم....
- ۴.۸k
- ۱۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط