My police boyfriend
My police boyfriend
Part 4
جیمین:افرین حالا یه بار قوانینو بگو ؟!
من:ام... بدون اجازه نمیرم بیرون... تو کارای تو دخالت نمیکنم.. رو حرفت حرف نمیزنم .
جیمین:و...!!!. تو جاهایی که اجازه نداری سرک نمیکشی
من:ه.. هوم
جیمین:خوبه..
و یه چیزی دیگه در رابطه با اعضا 6 نفرن که با یکیشون اشنا شدی
من:هوسوک؟!
جیمین:اره .
بقیه هم تقریبا هر روز میان اینجا که حالا بعدا باهاشون اشنا میشی
کاری هم داشتی به خودم میگی
من:باشه
جیمین:میتونی بری
از دید بورا
از اتاق خارج شدم و درو بستم
یاااا مگه داره بازجویی میکنه پسره... *** در حینی که داشتم حرف میزدم
یهو در باز شد
جیمین:چیزی گفتی؟ ( پوزخند شیطانی)
من: چی؟!!... ن.. نه .. فقط داشتم میرفتم
جیمین:خوبه ...
ودرو بست
تکیه دادم به دیوار و نفس عمیقی کشیدم
یاااا نزدیک بود ..
اومدم طبقه پایین که ...
هوسوک:چیکارت داشت؟!
من:هیچی درباره قوانین حرف زد
هوسوک:که اینطور
من:هوم..
من میرم تو اتاقم...
هوسوک:باشه..
از دید بورا
رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم رو تخت
زندگی کردن اینجا خیلی فرق میکرد با زندگی تو اون خرابشده مجبور بودم هرروز برای یه مشت ارازل و اوباش مواد جابه جا کنم که چی؟!!! اخرش یه قرون بهم بدن؟! اگه جیمین پیدام نمیکرد تا کجا میخواستم پیش برم؟! ایندم چی میشد؟! حتما اخرش میوفتادم زندان و زندگیم تباه میشد. اما جدا از اینا خیلی دلم میخواست بدونم شغل جیمین دقیقا چیه
گفت کسی که نمیزاره خلافکارا به خواستشون برسن؟! یعنی چی؟ ..
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم این فکرارو از سرم بیرون کنم از رو تخت بلند شدم و از توی کتابخونه یه کتاب برداشتم و شروع به خوندن کردم
بعد 1 ساعت از کتاب دست کشیدم و تصمیم گرفتم برم باغ تا یکم هوا بخورم
از اتاق خارج شدم و وارد فضای باز عمارت شدم
داخل باغ پر از درختای سبز بلند با گلای رز قرمز و سیاه بود که بوش تمام فضا رو پر کرده بود
یه نگاه به دور و اطرافم انداختم که متوجه یه تاب قرمز رنگ شدم
با خوشحالی به سمتش دوییدم همیشه دوست داشتم تو خونم یه دونه تاب داشته باشم
پس معطل نکردم و روش نشستم
بعد چند ثانیه حس کردم یکی داره تابو هول میده
سرمو چرخوندم که متوجه یه پسر نسبتا قد بلند با موهای خرمایی شدم
-سلام
من:سلام
-تو باید بورا باشی درست؟
من:ه... هوم
-منم جونگ کوکم از اشناییت خوشحالم
من:منم همینطور.. تو باید یکی از اعضا باشی درست؟!
جونگ کوک:درسته
میتونم بشینم؟!
من:او.. البته و لبخندی زدم
جونگ کوک:ممنون
از دید بورا
یکم رفتم کنار تا بشینه خیلی جذاب بود نمیتونستم چشم ازش بردارم اون چشمای عسلی و موهای خرمایی رنگ لختش که هر کسی رو به خودش جذب میکرد همینطور داشتم نگاش میکردم که یکدفعه سرش چرخوند که باعث شد هول بشم و اب دهنم بپره تو گلم
جونگ کوک:پوزخندی زد و گفت :حالت خوبه؟!
من:ه..... هوم.... خ... خوبم چیزی..... نیست
( با حالت سرفه )
جونگ کوک:بگذریم... جیمین حتما کلی قوانین برات گذاشته نه؟!
من:هوم همینطور ... مثلا بدون اجازش نمیتونم از خونه خارج شم یا... نمیتونم وارد یک سری جاها از خونه بشم
جونگ کوک:خنده ای کرد و گفت :... جالبه..
من:چی جالبه؟!
جونگ کوک:هیچی ...
هوسوک :کوک تو اینجایی
هردو سرمون چرخوندیم که هوسوکو دیدیم
کوک:او او... وقت رفتنه بعدا میبینمت و چشمکی زد
از دید بورا
چشمکی زد و رفت از این حرکتش خندم گرفت
میتونستم صدای هوسوک بشنوم که میگه داشتی باهاش لاس میزدی؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده
Part 4
جیمین:افرین حالا یه بار قوانینو بگو ؟!
من:ام... بدون اجازه نمیرم بیرون... تو کارای تو دخالت نمیکنم.. رو حرفت حرف نمیزنم .
جیمین:و...!!!. تو جاهایی که اجازه نداری سرک نمیکشی
من:ه.. هوم
جیمین:خوبه..
و یه چیزی دیگه در رابطه با اعضا 6 نفرن که با یکیشون اشنا شدی
من:هوسوک؟!
جیمین:اره .
بقیه هم تقریبا هر روز میان اینجا که حالا بعدا باهاشون اشنا میشی
کاری هم داشتی به خودم میگی
من:باشه
جیمین:میتونی بری
از دید بورا
از اتاق خارج شدم و درو بستم
یاااا مگه داره بازجویی میکنه پسره... *** در حینی که داشتم حرف میزدم
یهو در باز شد
جیمین:چیزی گفتی؟ ( پوزخند شیطانی)
من: چی؟!!... ن.. نه .. فقط داشتم میرفتم
جیمین:خوبه ...
ودرو بست
تکیه دادم به دیوار و نفس عمیقی کشیدم
یاااا نزدیک بود ..
اومدم طبقه پایین که ...
هوسوک:چیکارت داشت؟!
من:هیچی درباره قوانین حرف زد
هوسوک:که اینطور
من:هوم..
من میرم تو اتاقم...
هوسوک:باشه..
از دید بورا
رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم رو تخت
زندگی کردن اینجا خیلی فرق میکرد با زندگی تو اون خرابشده مجبور بودم هرروز برای یه مشت ارازل و اوباش مواد جابه جا کنم که چی؟!!! اخرش یه قرون بهم بدن؟! اگه جیمین پیدام نمیکرد تا کجا میخواستم پیش برم؟! ایندم چی میشد؟! حتما اخرش میوفتادم زندان و زندگیم تباه میشد. اما جدا از اینا خیلی دلم میخواست بدونم شغل جیمین دقیقا چیه
گفت کسی که نمیزاره خلافکارا به خواستشون برسن؟! یعنی چی؟ ..
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم این فکرارو از سرم بیرون کنم از رو تخت بلند شدم و از توی کتابخونه یه کتاب برداشتم و شروع به خوندن کردم
بعد 1 ساعت از کتاب دست کشیدم و تصمیم گرفتم برم باغ تا یکم هوا بخورم
از اتاق خارج شدم و وارد فضای باز عمارت شدم
داخل باغ پر از درختای سبز بلند با گلای رز قرمز و سیاه بود که بوش تمام فضا رو پر کرده بود
یه نگاه به دور و اطرافم انداختم که متوجه یه تاب قرمز رنگ شدم
با خوشحالی به سمتش دوییدم همیشه دوست داشتم تو خونم یه دونه تاب داشته باشم
پس معطل نکردم و روش نشستم
بعد چند ثانیه حس کردم یکی داره تابو هول میده
سرمو چرخوندم که متوجه یه پسر نسبتا قد بلند با موهای خرمایی شدم
-سلام
من:سلام
-تو باید بورا باشی درست؟
من:ه... هوم
-منم جونگ کوکم از اشناییت خوشحالم
من:منم همینطور.. تو باید یکی از اعضا باشی درست؟!
جونگ کوک:درسته
میتونم بشینم؟!
من:او.. البته و لبخندی زدم
جونگ کوک:ممنون
از دید بورا
یکم رفتم کنار تا بشینه خیلی جذاب بود نمیتونستم چشم ازش بردارم اون چشمای عسلی و موهای خرمایی رنگ لختش که هر کسی رو به خودش جذب میکرد همینطور داشتم نگاش میکردم که یکدفعه سرش چرخوند که باعث شد هول بشم و اب دهنم بپره تو گلم
جونگ کوک:پوزخندی زد و گفت :حالت خوبه؟!
من:ه..... هوم.... خ... خوبم چیزی..... نیست
( با حالت سرفه )
جونگ کوک:بگذریم... جیمین حتما کلی قوانین برات گذاشته نه؟!
من:هوم همینطور ... مثلا بدون اجازش نمیتونم از خونه خارج شم یا... نمیتونم وارد یک سری جاها از خونه بشم
جونگ کوک:خنده ای کرد و گفت :... جالبه..
من:چی جالبه؟!
جونگ کوک:هیچی ...
هوسوک :کوک تو اینجایی
هردو سرمون چرخوندیم که هوسوکو دیدیم
کوک:او او... وقت رفتنه بعدا میبینمت و چشمکی زد
از دید بورا
چشمکی زد و رفت از این حرکتش خندم گرفت
میتونستم صدای هوسوک بشنوم که میگه داشتی باهاش لاس میزدی؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده
۲۹.۴k
۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.