فیک(سرنوشت )پارت ۹۴
فیک(سرنوشت )پارت ۹۴
آلیس ویو
هيچکی بجز من نبود..قدم به قدم از پله ها بالا رفتم..وارد راهرو شدم..آهسته قدم برمیداشتم که از پشتم صدای اومد..برگشتم که قیافه نحضش روبرو شدم..قیافه که با هربار دیدنش یاد اتفاقات بد زندگیم میافتادم..
لارا: بزرگ شدی..
پوزخندی زدم و گفتم
آلیس: آره من بزرگ شدم..اما تو همون پیرزن خرفت باقی موندی..
تا حرفم رو شنید گفت..
لارا: عوض نشدی همون زبون دراز..اما اگه پسرتو ازت بگیرم مطمئنم دیگه مث الان نیستی
آلیس: فقط یه تار موش..میتونه زندگی تو سیاه کنه..مگه جونگ کوک رو نمیشناسی..
لارا: ترتیب اونم دادم..
آلیس: مین جون کجاست
لارا: خب الان که لحظات آخر زندگیته..میخای بگم چرا اون شب بعدی مراسم تاج گذاری یونگ..بدنت داغ کرده بود..
منظورش..چشمام رو بستم و با فشار زیاد همهی اتفاقات یادم اومد لحظه به لحظه
لارا: یادت اومد..اون شب..من باعث شدم..همش کار من نقشه من بود.. مگه نه الان هيچ بچهی وجود نداشت..داخل نوشیدنی هاتون دارو ریخته بودم.. که خودت میدونی چرا..دشمنی من و تو به اون زودیا تموم نمیشد..باید بخشی از وجودت رو میگرفتم که اونم فقط بچه ت بود..جانگ دنبال وارث نبود من ازشون خاسته بودم..اونم در برابر اینکه برم با شاه خاندان جانگ ازدواج کنم..از این بهتر..مگه هست..من هم میتونستم بچه تو بگیرم و هم با شاه یه خاندان بزرگ سلطنتی ازدواج کنم..پیشنهاد خوبی واسه هردو طرف بود..اما تو خرابش کردی..خب نقشه بهم ریخت..تو زندگی مو خراب کردی..و منم به خودم قول دادم حتی اگه بمیرم بچه تو ازت بگیرم که الان تونستم نه تو و نه اون جونگ کوک میتونه مانع بشه..
آلیس: دارو..همش تقصیری تو بود..اما میدونی اگه فرارم نمیکردم باز هم نمیتونستی بچه مو بگیری..هیچوقت این اجازه رو به تو نمیدم..
لارا: ازت اجازه نگرفتم..من هرکاری بخام میکنم..و تو هیچ کاری نمیتونی
با قدمهای سریع به سمتش دویدم تا خاستم با شمشیر اولین ضربه رو به قلبش فرو کنم جا خالی داد..
لارا: فک کردی میزارم..
شمشیر تو دستش رو بلند کرد..
لارا: نمیتونی شکستم بدی..
آلیس: اینقدم مطمئن نباش..
دوباره به سمتش دويدم تا خاستم شمشیر رو بلند کنم که مانع شد..
..
.
نمیتونستم کارش کنم اون قوی تر از من بود..پام دیگه توان جنگيدن رو نداشت..روی زانوهام افتاده بود..شمشیر رو زیر گلوم گذاشت و با حالت تمسخر گفت
لارا: تونستم..
آروم دستم رو به سمت شمشیرش بردم با ضربت محکمی که به دستش زدم باعث شد شمشیر از دستش بیوفته از فرصت استفاده کردم و درست شمشیر رو تو شکمش فرو کردم..دادی که از درد کشید باعث شد تا تک تک سلول های بدنم به آرومش برسه..شمشیر خودش رو برداشتم..و به سمتش که پخش زمین شده بود گرفتم..شمشیر رو تو حالت تهدید زیر گلوش گذاشتم و گفتم
آلیس: مین جون کجاست(عربده )
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
ᶜᵒᵐ:100
ˡⁱᵏᵉ:83
آلیس ویو
هيچکی بجز من نبود..قدم به قدم از پله ها بالا رفتم..وارد راهرو شدم..آهسته قدم برمیداشتم که از پشتم صدای اومد..برگشتم که قیافه نحضش روبرو شدم..قیافه که با هربار دیدنش یاد اتفاقات بد زندگیم میافتادم..
لارا: بزرگ شدی..
پوزخندی زدم و گفتم
آلیس: آره من بزرگ شدم..اما تو همون پیرزن خرفت باقی موندی..
تا حرفم رو شنید گفت..
لارا: عوض نشدی همون زبون دراز..اما اگه پسرتو ازت بگیرم مطمئنم دیگه مث الان نیستی
آلیس: فقط یه تار موش..میتونه زندگی تو سیاه کنه..مگه جونگ کوک رو نمیشناسی..
لارا: ترتیب اونم دادم..
آلیس: مین جون کجاست
لارا: خب الان که لحظات آخر زندگیته..میخای بگم چرا اون شب بعدی مراسم تاج گذاری یونگ..بدنت داغ کرده بود..
منظورش..چشمام رو بستم و با فشار زیاد همهی اتفاقات یادم اومد لحظه به لحظه
لارا: یادت اومد..اون شب..من باعث شدم..همش کار من نقشه من بود.. مگه نه الان هيچ بچهی وجود نداشت..داخل نوشیدنی هاتون دارو ریخته بودم.. که خودت میدونی چرا..دشمنی من و تو به اون زودیا تموم نمیشد..باید بخشی از وجودت رو میگرفتم که اونم فقط بچه ت بود..جانگ دنبال وارث نبود من ازشون خاسته بودم..اونم در برابر اینکه برم با شاه خاندان جانگ ازدواج کنم..از این بهتر..مگه هست..من هم میتونستم بچه تو بگیرم و هم با شاه یه خاندان بزرگ سلطنتی ازدواج کنم..پیشنهاد خوبی واسه هردو طرف بود..اما تو خرابش کردی..خب نقشه بهم ریخت..تو زندگی مو خراب کردی..و منم به خودم قول دادم حتی اگه بمیرم بچه تو ازت بگیرم که الان تونستم نه تو و نه اون جونگ کوک میتونه مانع بشه..
آلیس: دارو..همش تقصیری تو بود..اما میدونی اگه فرارم نمیکردم باز هم نمیتونستی بچه مو بگیری..هیچوقت این اجازه رو به تو نمیدم..
لارا: ازت اجازه نگرفتم..من هرکاری بخام میکنم..و تو هیچ کاری نمیتونی
با قدمهای سریع به سمتش دویدم تا خاستم با شمشیر اولین ضربه رو به قلبش فرو کنم جا خالی داد..
لارا: فک کردی میزارم..
شمشیر تو دستش رو بلند کرد..
لارا: نمیتونی شکستم بدی..
آلیس: اینقدم مطمئن نباش..
دوباره به سمتش دويدم تا خاستم شمشیر رو بلند کنم که مانع شد..
..
.
نمیتونستم کارش کنم اون قوی تر از من بود..پام دیگه توان جنگيدن رو نداشت..روی زانوهام افتاده بود..شمشیر رو زیر گلوم گذاشت و با حالت تمسخر گفت
لارا: تونستم..
آروم دستم رو به سمت شمشیرش بردم با ضربت محکمی که به دستش زدم باعث شد شمشیر از دستش بیوفته از فرصت استفاده کردم و درست شمشیر رو تو شکمش فرو کردم..دادی که از درد کشید باعث شد تا تک تک سلول های بدنم به آرومش برسه..شمشیر خودش رو برداشتم..و به سمتش که پخش زمین شده بود گرفتم..شمشیر رو تو حالت تهدید زیر گلوش گذاشتم و گفتم
آلیس: مین جون کجاست(عربده )
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
ᶜᵒᵐ:100
ˡⁱᵏᵉ:83
۳۶.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.