فیک(سرنوشت )پارت ۹۵
فیک(سرنوشت )پارت ۹۵
آلیس ویو
تو حالت شیطونیش موند و با پوزخند گفت
لارا: اگه بکشمم نمیگم
با سرفه که کرد خون بالا آرود..
پام رو روی شمشیر که وارد شکمش شده بود گذاشتم و فشار دادم..
جیغ بلندی کشید..
آلیس: کجاست..
لارا: با..باشه..باشه.....میگم..
پام رو برداشتم و با تمسخر جمله شو تکرار کردم..
آلیس: اگه بکشمم نمیگم ..
پوزخندی زدم..
آلیس: کجاست.. نمیخام منتظر بمونم..
لارا: ز..زیر زمین..اتاق آخری اونی که در آهنی داره..
آلیس: امیدوارم دروغ نگفته باشی..
لارا:..ن..نه گفتم..همش راسته..
آلیس:باشه..خب منم وقتم رو هدر نميدم..امیدوارم تو اون دنیا خوش بگذره..
شمشیر که دستم بود رو فرو کردم تو قلبش که خون بیشتری بالا آورد..دوباره بیرونش کردم و فرو کردم..چشماش باز مونده بود..اما روحش از بدنش جدا شده بود..
آلیس: امروز من تنها نبودم..مامانم..بابام..مایا همهی اینا با من بود..اما تو تنها بودی هيچکیو بجز شیطون نداشتی..به آرومش رسیدم بعدی سالهای زیاد..
شمشیر رو برداشتم و به سمت پله ها راه افتادم..هرکی جلوم میومد رو تموم میکردم..
از بیرون صدا های فریاد..شمشیر..جنگ داد و هزار جور صدای ديگه میومد..سالن بزرگ رو رفتم تا به پله های زیر زمین رسیدم..
پله هارو پایین رفتم تا اون اتاق که لارا گفته بود رو دیدم..دویدم..
درو با لگد محکم باز کردم..وارد اتاق تاریک شدم که با نور شمع میشد کمی اطرافم رو دید..اطرافم رو نگاه کردم که گوشهی اتاق مین جون رو دیدم..چند قدمی به سمتش گذاشته بودم اما انگار اون چیزی رو نشون میداد..دهنش با پارچه بسته بود و پاهاش و دستاش با زنجیر آهنی..اما سرش رو جوری تکون میداد که پشت سرم رو نگاه کنم..تا برگشتم شمشیر که دست یونگ بود فرو رفت تو شکمم..واسه ثانیهی نفسم برید.. با ضربت زیاد شمشیر رو بیرون کشید..که رو پاهام فرود اومدم..با سرفه که کردم مقداری خون ریخت کف اتاق..دورم میچرخید و میگفت
یونگ: بعدی سالهاست میبینمت..دلم واست تنگ شده بود تو چی..دلت واسه داداشی تنگ نشده بود..میدونی بیشتر از چیزی که مامانم میگفت خنگ بودی..چرا فک کردی ما بعدی این همه سال اون در مخفی رو میزارم همنجا باشه و هيچ دستی بهش نمیزنیم..خیلی خنگی..خیلی خیلی زیاد..
و اینکه باید تقاص کاری که با مامانم کردی رو پس بدی..
لبخندی زدم و خون تو دهنم رو جلو پاش تُف کردم..
آلیس:..م..میخا..میخای چی..چیکا..چیکار کنی..مگه..می..میتون..میتونی..اصلا..کا..کاری ک..کنی(لکنت )
یونگ: الانم دلت به جونگ کوک خوشه.. امروز جسد تو پسرت و جونگ کوک با افرادش از اینجا بیرون میره..این خط و این نشونه..الکی امید نداشته باش..
حرفش تموم شده که صدای داد جونگ کوک اومدُ و بعدش آخ یونگ بلند شد..
یونگ تا به سمت جونگ کوک برگشت شمشیر برای بار دومم وارد بدنش شد..
جونگ کوک: جسد من..کجاست..اون خط و نشونه کجاست ...منم یه خط نشونه بزارم..این خط و این نشونه که امروز زنده ات نمیزارم..
چشمام رو نمیتونستم باز نگهدارم..دردم خیلی زیاد بود..باعث میشد تا بخام بخوابم..
جونگ کوک همهی حرصش رو روی یونگ خالی کرد..
چشمام داشت تار میشد که جونگ کوک از کارش دست کشید سمتم اومد..سرم رو روی پاهاش گذاشت و حتی حالم رو میپرسید اما نمیتونستم چیزی بگم..دستم رو بلند کردم..آروم دستش رو لمس کردم و چشمام آروم آروم بسته شد~~~~~~~
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
ᶜᵒᵐ:95
ˡⁱᵏᵉ:78
تونستین تا شب شرایط رو برسونید چون فردا نمیتونم پارت آپ کنم.
آلیس ویو
تو حالت شیطونیش موند و با پوزخند گفت
لارا: اگه بکشمم نمیگم
با سرفه که کرد خون بالا آرود..
پام رو روی شمشیر که وارد شکمش شده بود گذاشتم و فشار دادم..
جیغ بلندی کشید..
آلیس: کجاست..
لارا: با..باشه..باشه.....میگم..
پام رو برداشتم و با تمسخر جمله شو تکرار کردم..
آلیس: اگه بکشمم نمیگم ..
پوزخندی زدم..
آلیس: کجاست.. نمیخام منتظر بمونم..
لارا: ز..زیر زمین..اتاق آخری اونی که در آهنی داره..
آلیس: امیدوارم دروغ نگفته باشی..
لارا:..ن..نه گفتم..همش راسته..
آلیس:باشه..خب منم وقتم رو هدر نميدم..امیدوارم تو اون دنیا خوش بگذره..
شمشیر که دستم بود رو فرو کردم تو قلبش که خون بیشتری بالا آورد..دوباره بیرونش کردم و فرو کردم..چشماش باز مونده بود..اما روحش از بدنش جدا شده بود..
آلیس: امروز من تنها نبودم..مامانم..بابام..مایا همهی اینا با من بود..اما تو تنها بودی هيچکیو بجز شیطون نداشتی..به آرومش رسیدم بعدی سالهای زیاد..
شمشیر رو برداشتم و به سمت پله ها راه افتادم..هرکی جلوم میومد رو تموم میکردم..
از بیرون صدا های فریاد..شمشیر..جنگ داد و هزار جور صدای ديگه میومد..سالن بزرگ رو رفتم تا به پله های زیر زمین رسیدم..
پله هارو پایین رفتم تا اون اتاق که لارا گفته بود رو دیدم..دویدم..
درو با لگد محکم باز کردم..وارد اتاق تاریک شدم که با نور شمع میشد کمی اطرافم رو دید..اطرافم رو نگاه کردم که گوشهی اتاق مین جون رو دیدم..چند قدمی به سمتش گذاشته بودم اما انگار اون چیزی رو نشون میداد..دهنش با پارچه بسته بود و پاهاش و دستاش با زنجیر آهنی..اما سرش رو جوری تکون میداد که پشت سرم رو نگاه کنم..تا برگشتم شمشیر که دست یونگ بود فرو رفت تو شکمم..واسه ثانیهی نفسم برید.. با ضربت زیاد شمشیر رو بیرون کشید..که رو پاهام فرود اومدم..با سرفه که کردم مقداری خون ریخت کف اتاق..دورم میچرخید و میگفت
یونگ: بعدی سالهاست میبینمت..دلم واست تنگ شده بود تو چی..دلت واسه داداشی تنگ نشده بود..میدونی بیشتر از چیزی که مامانم میگفت خنگ بودی..چرا فک کردی ما بعدی این همه سال اون در مخفی رو میزارم همنجا باشه و هيچ دستی بهش نمیزنیم..خیلی خنگی..خیلی خیلی زیاد..
و اینکه باید تقاص کاری که با مامانم کردی رو پس بدی..
لبخندی زدم و خون تو دهنم رو جلو پاش تُف کردم..
آلیس:..م..میخا..میخای چی..چیکا..چیکار کنی..مگه..می..میتون..میتونی..اصلا..کا..کاری ک..کنی(لکنت )
یونگ: الانم دلت به جونگ کوک خوشه.. امروز جسد تو پسرت و جونگ کوک با افرادش از اینجا بیرون میره..این خط و این نشونه..الکی امید نداشته باش..
حرفش تموم شده که صدای داد جونگ کوک اومدُ و بعدش آخ یونگ بلند شد..
یونگ تا به سمت جونگ کوک برگشت شمشیر برای بار دومم وارد بدنش شد..
جونگ کوک: جسد من..کجاست..اون خط و نشونه کجاست ...منم یه خط نشونه بزارم..این خط و این نشونه که امروز زنده ات نمیزارم..
چشمام رو نمیتونستم باز نگهدارم..دردم خیلی زیاد بود..باعث میشد تا بخام بخوابم..
جونگ کوک همهی حرصش رو روی یونگ خالی کرد..
چشمام داشت تار میشد که جونگ کوک از کارش دست کشید سمتم اومد..سرم رو روی پاهاش گذاشت و حتی حالم رو میپرسید اما نمیتونستم چیزی بگم..دستم رو بلند کردم..آروم دستش رو لمس کردم و چشمام آروم آروم بسته شد~~~~~~~
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
ᶜᵒᵐ:95
ˡⁱᵏᵉ:78
تونستین تا شب شرایط رو برسونید چون فردا نمیتونم پارت آپ کنم.
۴۸.۹k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.