فیک(سرنوشت )پارت ۹۳
فیک(سرنوشت )پارت ۹۳
آلیس ویو
تو سالن کنار هلنا نشسته بودم..۱۰ دقیقهی از رفتن جونگ کوک میگذشت..بیقرار بودم نمیتونستم آروم بگیرم..
سعی میکردم..خودم رو مشغول چیزی کنم..
دستی روی شکم هلنا گذاشتم با یه لبخند گفتم
آلیس: چند ماهشه؟؟
هلنا: دارم روز های آخر رو میگذرونم..
آلیس: امیدوارم با آرومش و شادی بزرگش کنی همیشه تو و تهیونگ کنارش باشین..
با حرفش بحث رو عوض کرد.
هلنا: کجا بودی؟؟این همه وقت..۸ سال میگذره..۸ سال...زمان زیاده..اصلا فک نکردی جونگ کوک چی میشه
سرم رو پایین انداختم..نمیدونستم چی بگم
هلنا: هر روز منتظرت بود..هر شب..نتونستیم تورو از ذهنش قلبش بیرون کنیم..دیگه مث قبل پسری خوشحال نبود..سرد شده بود زود عصبی میشد..با کسی حرف نمیزد..حتی بعضی روزا از اتاق بیرون نميومد..
آلیس: واسه منم سخت بود..میدونم ۸ سال زمان زیادیه..نمیدونم چجوری به چشم جونگ کوک تو و تهیونگ نگاه کنم..خجالت میکشم..اما واقعا به این زمان نیاز داشتم..این آرزوم بود روزی بیرون از قصر زندگی کنم..مث یه آدم معمولی..
هلنا: هيچ به جونگ کوک فکر کردی..اصلا دلت واسش تنگ نشد..
آلیس: هلنا..لطفا..من حتی نمیتونم اینارو واسه خودم جواب بدم لطفا..الان تو وضع نیستم که بخای به اینا جواب بدم..
هلنا: باشه..باشه..چیزی نميگم..
سکوت کرد..و منم تو افکارم غرق شدم..زمان دوباره گذشت اما خبری از جونگ کوک نشد..از جام بلند شدم و خاستم قدم اول رو بردارم که هلنا لباسم رو گرفت..
هلنا: کجا..
آلیس: میرم..نمیتونم آروم بگيرم باید برم..شاید بیتونم مین جون رو پیدا کنم
هلنا: صبر کن جونگ کوک رفته..دیوونه نشو
آلیس: میخای دست روی دست بزارم..نه نمیتونم..ازم اینو نخا نمیشه باید برم.. شايد بیتونم کار کنم..
هلنا: نرو...
آلیس: بايد برم..
لباسم رو کشیدم و به سمت بیرون قصر راه افتادم..تا پام رو روی زمین حياط قصر گذاشتم..با یه حیاط پُر از سرباز روبرو شدم..به سمت یکی از اونا رفتم..که سریع سر خم کرد..
آلیس: یه اسب میخام..
&:اما شاهزاده دوم گفتن نذاریم از قصر بیرون برین..
آلیس: میخای سرپیچی کنی..
&:چشم الان میارم..
دقيقهی صبر کردم که با یه اسب مشکی سمتم اومد..
کمک شد تا رو اسب بشینم..با یه دستم افسار اسب رو محکم گرفتم..و اون یکی دستم رو به سمت سرباز دراز کردم
آلیس: شمشیر!!
با تردید شمشیر شو بهم داد..
با لگد به پهلوی اسب زدم..که راه افتاد..از قصر بیرون نشده بودم که صدای تهیونگ اومد نمیتونستم صبر کنم..باید برم..
..
دورتر از قصر از اسب پایین شدم..افسار اسب رو دوری درخت بستم..و به سمت در مخفی که مایا بهم نشون داده بود رفتم..با اینکه نمیدونستم الانم اون در وجود داره یا نه اما تنها راه ورود به قصر همون در بود..
تا چشمم به در خورد لبخندی رضایت روی لبم اومد سریع به سمتش رفتم..
دستگیره درو هرچقدر فشار دادم باز نشد..مجبور شدم بشکنمش..
با شمشیر چند ضربهی به دستگیره در زدم که بلاخره شکست..
با لگد درو باز کردم.. و شمشیر رو تو دستم گرفتم..
پله هارو بالا رفتم..با هرپله یاد خاطره خودم و مایا میافتادم..انگار همین دیروز بود..به در که وارد راه پله قصر میشد رسیدم..دستگیره رو فشار دادم باز بود..درو باز کردم و رفتم داخل..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
بچه ها اگه اینجوری پارت ها گزارش بشه آخرش مسدود میشم😐
شرط
ᶜᵒᵐ:95
ˡⁱᵏᵉ:78
اسلاید بعدی لباس آلیس
فقط یکمی کثیف تصور کنید.
آلیس ویو
تو سالن کنار هلنا نشسته بودم..۱۰ دقیقهی از رفتن جونگ کوک میگذشت..بیقرار بودم نمیتونستم آروم بگیرم..
سعی میکردم..خودم رو مشغول چیزی کنم..
دستی روی شکم هلنا گذاشتم با یه لبخند گفتم
آلیس: چند ماهشه؟؟
هلنا: دارم روز های آخر رو میگذرونم..
آلیس: امیدوارم با آرومش و شادی بزرگش کنی همیشه تو و تهیونگ کنارش باشین..
با حرفش بحث رو عوض کرد.
هلنا: کجا بودی؟؟این همه وقت..۸ سال میگذره..۸ سال...زمان زیاده..اصلا فک نکردی جونگ کوک چی میشه
سرم رو پایین انداختم..نمیدونستم چی بگم
هلنا: هر روز منتظرت بود..هر شب..نتونستیم تورو از ذهنش قلبش بیرون کنیم..دیگه مث قبل پسری خوشحال نبود..سرد شده بود زود عصبی میشد..با کسی حرف نمیزد..حتی بعضی روزا از اتاق بیرون نميومد..
آلیس: واسه منم سخت بود..میدونم ۸ سال زمان زیادیه..نمیدونم چجوری به چشم جونگ کوک تو و تهیونگ نگاه کنم..خجالت میکشم..اما واقعا به این زمان نیاز داشتم..این آرزوم بود روزی بیرون از قصر زندگی کنم..مث یه آدم معمولی..
هلنا: هيچ به جونگ کوک فکر کردی..اصلا دلت واسش تنگ نشد..
آلیس: هلنا..لطفا..من حتی نمیتونم اینارو واسه خودم جواب بدم لطفا..الان تو وضع نیستم که بخای به اینا جواب بدم..
هلنا: باشه..باشه..چیزی نميگم..
سکوت کرد..و منم تو افکارم غرق شدم..زمان دوباره گذشت اما خبری از جونگ کوک نشد..از جام بلند شدم و خاستم قدم اول رو بردارم که هلنا لباسم رو گرفت..
هلنا: کجا..
آلیس: میرم..نمیتونم آروم بگيرم باید برم..شاید بیتونم مین جون رو پیدا کنم
هلنا: صبر کن جونگ کوک رفته..دیوونه نشو
آلیس: میخای دست روی دست بزارم..نه نمیتونم..ازم اینو نخا نمیشه باید برم.. شايد بیتونم کار کنم..
هلنا: نرو...
آلیس: بايد برم..
لباسم رو کشیدم و به سمت بیرون قصر راه افتادم..تا پام رو روی زمین حياط قصر گذاشتم..با یه حیاط پُر از سرباز روبرو شدم..به سمت یکی از اونا رفتم..که سریع سر خم کرد..
آلیس: یه اسب میخام..
&:اما شاهزاده دوم گفتن نذاریم از قصر بیرون برین..
آلیس: میخای سرپیچی کنی..
&:چشم الان میارم..
دقيقهی صبر کردم که با یه اسب مشکی سمتم اومد..
کمک شد تا رو اسب بشینم..با یه دستم افسار اسب رو محکم گرفتم..و اون یکی دستم رو به سمت سرباز دراز کردم
آلیس: شمشیر!!
با تردید شمشیر شو بهم داد..
با لگد به پهلوی اسب زدم..که راه افتاد..از قصر بیرون نشده بودم که صدای تهیونگ اومد نمیتونستم صبر کنم..باید برم..
..
دورتر از قصر از اسب پایین شدم..افسار اسب رو دوری درخت بستم..و به سمت در مخفی که مایا بهم نشون داده بود رفتم..با اینکه نمیدونستم الانم اون در وجود داره یا نه اما تنها راه ورود به قصر همون در بود..
تا چشمم به در خورد لبخندی رضایت روی لبم اومد سریع به سمتش رفتم..
دستگیره درو هرچقدر فشار دادم باز نشد..مجبور شدم بشکنمش..
با شمشیر چند ضربهی به دستگیره در زدم که بلاخره شکست..
با لگد درو باز کردم.. و شمشیر رو تو دستم گرفتم..
پله هارو بالا رفتم..با هرپله یاد خاطره خودم و مایا میافتادم..انگار همین دیروز بود..به در که وارد راه پله قصر میشد رسیدم..دستگیره رو فشار دادم باز بود..درو باز کردم و رفتم داخل..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
بچه ها اگه اینجوری پارت ها گزارش بشه آخرش مسدود میشم😐
شرط
ᶜᵒᵐ:95
ˡⁱᵏᵉ:78
اسلاید بعدی لباس آلیس
فقط یکمی کثیف تصور کنید.
۳۰.۹k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.