فیک(سرنوشت )پارت ۹۶
فیک(سرنوشت )پارت ۹۶
جونگ کوک ویو
دستم رو روی زخمش فشار میدادم بدجور خون ريزی داشت..افرادم اومدن..سریع اون پسر بچه رو آزاد کردن..
تا دستش رو از زنجیر های آهنی رها کرد..به سمت آلیس دوید..با اون دستای کوچیکش دست آلیس رو گرفت و با هق هق.. و چشمای اشکی آلیس رو مامان صدا میزد..
آلیس رو براید استایل بغل کردم..و از اتاق بیرون شدم..
تا قصر ۳۰ دقیقه راه بود و تا درمونگاه ۴۵ دقیقه..
نمیدونستم کجا برم..قصر یا درمونگاه..
رو به یکی از افرادم گفتم
جونگ کوک: سریع به درمونگاه شهر برو..بگو پرنسس زخمی شده..هرچقدر پزشک هست رو به قصر بیارش..
دوباره با قدم های بلند شروع کردم به راه رفتن..که اون پسر بچه هم دنبالمون اومد..
..
پشت در اتاق با وضعیت داغونم نشسته بودم..خون زیادی از دست داده بود..میترسم که از دستش بدم..خیلی میترسیدم..
کنارم نشسته بود.. با تردید دستم رو روی سرش کشیدم و آروم زمزمه کردم
جونگ کوک: مامانت خوب میشه..
با حرفم به چشمام زُل زد..
مین جون: مگه اون خانم شما نیس؟؟
از حرفش تعجب کردم
جونگ کوک: چرا هست
مین جون: پس چرا به من دلداری میدین..باید به قلب زخمی خودتون دلداری بدین..چون اگه یبار دیگه ترکتون کنه..مطمئنم نیستم بیتونین سرپا وایسین.
نمیدونستم چی بگم..اصلا حرفی واسه گفتن نداشتم..
مین جون: میدونی شما بابام میشین
بابا..نمیدونستم میتونم قبول کنم یا نه..میتونم به ذهنم به قلبم بفهمونم که بهش رسیدم یا نه..
مین جون: دارین فکر میکنین
جونگ کوک: اینکه قبولش کنم سخته..
مین جون: مامانم از همین میترسید..میتونین تا جایی باهام برین؟
جونگ کوک: کجا..
مین جون: محله که بین دو مرزه..
جونگ کوک: شهر تاجرا..
مین جون: اوهوم..
جونگ کوک: نمیتونم آلیس رو تنها بزارم..
مین جون:مامانم حالش خوب میشه..میخام شمارو مطمئن کنم..
جونگ کوک: از چی؟
مین جون: اینکه مامانم بهت خیانت نکرده
پس میدونی..اون میتونه ذهنم رو بخونه..چون از گفتن همین حرف میترسیدم..میترسیدم که بهم خیانت کرده باشه...از جام بلند شدم..با دستم اشکام رو پاک کردم..و دستم رو جلوش دراز کردم..
جونگ کوک: بریم
دستای کوچولوش رو تو دستم گذاشت کمک شدم تا بلند شه..اما چشمم به یچیزی خورد..
آستن لباسش رو بالا زدم..جایی زنجیر دوری دستش مونده بود..
جونگ کوک: درد داره
مین جون: نه چیزی نیس..
در حال که دستش تو دستم بود از پله های قصر پایین اومديم..
تهیونگ و دیدم که از در وردی قصر وارد سالن شد..و هلنا که روی کاناپه نشسته بود..
چند قدم نزدیک هلنا شدم..که تهیونگم بهمون رسید.
تهیونگ: حالش چطوره؟؟
جونگ کوک: نمیدونم..گفتن خون زیادی از دست داده..
هلنا با گریه گفت
هلنا: اگه دوباره بره اما اینبار برا همیشه
مین جون: نمیره..من مطمئنم مامانم جایی نمیره ..
هلنا جلو مین جون زانو زد و در حال که دستاش رو روی شونه مین جون گذاشت گفت
هلنا: تو مین جونِ..پسر آلیس..پسر کوک..شبیه کوکی..خیلی خیلی زیاد..
مین جون: پس شما باور دارین که من پسرشونم
هلنا:آره..چون میدونم آلیس خیانت نمیکنه و اینکه هرکی جا من بود میتونست بیفهمه..چون قیافه ت خیلی شبیه باباته..
تهیونگ: این کوچولو..پسر داداشمه..اخلاقتم مث باباته؟؟
مین جون: نمیدونم..چون چیزی زیادی از ایشون نمیدونم
هلنا: باهامون راحت باش..
جونگ کوک: میخای بری...
سری بالا پایین کرد..که تهیونگ با حالت سؤالی پرسید
تهیونگ: کجا.. میخای آلیس رو تنها بزاری
جونگ کوک: میرم تا جایی..آلیس رو به شما میسپارم.
دوباره دستش رو گرفتم و راه افتادیم به سمت حیاط قصر..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
ᶜᵒᵐ:100
ˡⁱᵏᵉ:85
چرت و پرت ایموجی..قبول نمیکنم 🙂
جونگ کوک ویو
دستم رو روی زخمش فشار میدادم بدجور خون ريزی داشت..افرادم اومدن..سریع اون پسر بچه رو آزاد کردن..
تا دستش رو از زنجیر های آهنی رها کرد..به سمت آلیس دوید..با اون دستای کوچیکش دست آلیس رو گرفت و با هق هق.. و چشمای اشکی آلیس رو مامان صدا میزد..
آلیس رو براید استایل بغل کردم..و از اتاق بیرون شدم..
تا قصر ۳۰ دقیقه راه بود و تا درمونگاه ۴۵ دقیقه..
نمیدونستم کجا برم..قصر یا درمونگاه..
رو به یکی از افرادم گفتم
جونگ کوک: سریع به درمونگاه شهر برو..بگو پرنسس زخمی شده..هرچقدر پزشک هست رو به قصر بیارش..
دوباره با قدم های بلند شروع کردم به راه رفتن..که اون پسر بچه هم دنبالمون اومد..
..
پشت در اتاق با وضعیت داغونم نشسته بودم..خون زیادی از دست داده بود..میترسم که از دستش بدم..خیلی میترسیدم..
کنارم نشسته بود.. با تردید دستم رو روی سرش کشیدم و آروم زمزمه کردم
جونگ کوک: مامانت خوب میشه..
با حرفم به چشمام زُل زد..
مین جون: مگه اون خانم شما نیس؟؟
از حرفش تعجب کردم
جونگ کوک: چرا هست
مین جون: پس چرا به من دلداری میدین..باید به قلب زخمی خودتون دلداری بدین..چون اگه یبار دیگه ترکتون کنه..مطمئنم نیستم بیتونین سرپا وایسین.
نمیدونستم چی بگم..اصلا حرفی واسه گفتن نداشتم..
مین جون: میدونی شما بابام میشین
بابا..نمیدونستم میتونم قبول کنم یا نه..میتونم به ذهنم به قلبم بفهمونم که بهش رسیدم یا نه..
مین جون: دارین فکر میکنین
جونگ کوک: اینکه قبولش کنم سخته..
مین جون: مامانم از همین میترسید..میتونین تا جایی باهام برین؟
جونگ کوک: کجا..
مین جون: محله که بین دو مرزه..
جونگ کوک: شهر تاجرا..
مین جون: اوهوم..
جونگ کوک: نمیتونم آلیس رو تنها بزارم..
مین جون:مامانم حالش خوب میشه..میخام شمارو مطمئن کنم..
جونگ کوک: از چی؟
مین جون: اینکه مامانم بهت خیانت نکرده
پس میدونی..اون میتونه ذهنم رو بخونه..چون از گفتن همین حرف میترسیدم..میترسیدم که بهم خیانت کرده باشه...از جام بلند شدم..با دستم اشکام رو پاک کردم..و دستم رو جلوش دراز کردم..
جونگ کوک: بریم
دستای کوچولوش رو تو دستم گذاشت کمک شدم تا بلند شه..اما چشمم به یچیزی خورد..
آستن لباسش رو بالا زدم..جایی زنجیر دوری دستش مونده بود..
جونگ کوک: درد داره
مین جون: نه چیزی نیس..
در حال که دستش تو دستم بود از پله های قصر پایین اومديم..
تهیونگ و دیدم که از در وردی قصر وارد سالن شد..و هلنا که روی کاناپه نشسته بود..
چند قدم نزدیک هلنا شدم..که تهیونگم بهمون رسید.
تهیونگ: حالش چطوره؟؟
جونگ کوک: نمیدونم..گفتن خون زیادی از دست داده..
هلنا با گریه گفت
هلنا: اگه دوباره بره اما اینبار برا همیشه
مین جون: نمیره..من مطمئنم مامانم جایی نمیره ..
هلنا جلو مین جون زانو زد و در حال که دستاش رو روی شونه مین جون گذاشت گفت
هلنا: تو مین جونِ..پسر آلیس..پسر کوک..شبیه کوکی..خیلی خیلی زیاد..
مین جون: پس شما باور دارین که من پسرشونم
هلنا:آره..چون میدونم آلیس خیانت نمیکنه و اینکه هرکی جا من بود میتونست بیفهمه..چون قیافه ت خیلی شبیه باباته..
تهیونگ: این کوچولو..پسر داداشمه..اخلاقتم مث باباته؟؟
مین جون: نمیدونم..چون چیزی زیادی از ایشون نمیدونم
هلنا: باهامون راحت باش..
جونگ کوک: میخای بری...
سری بالا پایین کرد..که تهیونگ با حالت سؤالی پرسید
تهیونگ: کجا.. میخای آلیس رو تنها بزاری
جونگ کوک: میرم تا جایی..آلیس رو به شما میسپارم.
دوباره دستش رو گرفتم و راه افتادیم به سمت حیاط قصر..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
ᶜᵒᵐ:100
ˡⁱᵏᵉ:85
چرت و پرت ایموجی..قبول نمیکنم 🙂
۳۶.۸k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.