جانم فدایی رهبرم
#جانم_فدایی_رهبرم
#جمهوری_اسلامی
فیک(سرنوشت )پارت ۷۱
آلیس ویو
.
.
بعد از طی کردن راه طولانیِ..به مکان رسیدیم که شبیه یه مکان خيالی بود..شبیه یه رویا بود..چون نمیتونستم واژهِ واسه تعریف کردنش پیدا کنم..
از کالسکه پیاده شدم..که هلنا سریع دستمو گرفت و دنبال خودش کشیدیم..
دنبالش میدویم..که کنار درختی وایستاد..تپهِ بود که روش پُر از درخت های متفاوت البته نمیشد فهمید چه نوع درختیه چون همشون شکوفه داشتن..
تپهِ بلندی بود و پایین تپه یه رودخانه بود..درخشش آبشُ میشد از این بالا دید..
لحظهی خیره شدم..خاستم برگردم و ببينم جونگ کوک کجاست تا باهم بریم اون پایین..
تا برگشتم که ناخودآگاه لبام با لبای جونگ کوک به تماس شد..
اون نمیدونست من به پشت برمیگردم و من نمیدونستم اون پشتم وایستاده اتفاقی همو بوسیدم..دستشو روی بازو هام گذاشت و بدون خجالت از هلنا و تهیونگ عمیق تر بوسیدیم..
باد سردی باعث لرزوندن بدنم شد..چون فقط ۱ هفته از بهار گذشته بود خیلی از جاها هنوزم با برف پوشیده بود و هوام سرده..نه اونقدر که یخمون بزنه و نه اونقدر که بپزیم..
دستمو روی سینه هاش گذاشتم و کمی هُلش دادم تا ازم دور شه..
کمی عقب رفتم که دستشو ول کرد..یه قدم عقب تر رفتم..که جمله هلنا متعجبم کرد..
هلنا:میگن بوسیدن هم زیر شکوفه های گیلاس باعث میشه عشق اون دونفر جاویدانه بشه..
تهیونگ تا این جمله رو شنید واکنشی نشون داد..
سری هلنا رو سمت خودش برگردوند و بوسیدش.. تابه خود اومدم سریع رومو برگردوندم..جونگ کوک دیدم که فقط بهشون زُل زده بود..از شونه اش کشیدم تا روشو برگردونه..
وقتی برگشت..لبخندی زد..
آهسته زدم به بازوش و سری سؤالی تکون دادم..با دستش اشاره کرد که چیزی نیس..
به بالا سرم نگاه کردم.. شکوفه های گیلاس منتظر همچون لحظهی بودن..امروز عشق چهار نفر رو جاویدانه کرد..
لبخندی رو لبم نشست اگه حرف هلنا حقیقت داشته باشه پس چیزی نیس مارو از هم جدا کنه..
سرمو به سمت جونگ کوک کج کردم...که دوباره منو غرق اون نگاهاش کرد..
چشماش اقیانوسِ شده بود واسم تا همیشه منو غرق کنه..
امروز چیزی جدید یاد گرفتم...
"یه زمانی واست اتفاقی رخ میده که فکر میکنی قراره بشه بدترین خاطره عمرت..
اما یه روزی یادت میاد نه...
اون فقط آشنایی کوتاهی بود تا با بقیه سرنوشتت آشنا بشی..
زمانی که تنهایم..تو یه دنیای تاریک واسه پیدا کردن یه نور یچیزی که بیتونه راه و بهمون نشون بده تلاش میکنیم..
شاید اون نور یه شئ باشه،یه رابطه باشه،یه آدم فراموش شده باشه،و یا ممکنه عشق یه آدم باشه که سالهای سال فراموشش کردی...
ممکنه هرچیزی باشه..اما بعدی پیدا کردنش مطمئنم دیگه نمیتونین از زندگی تون بیرونش کنین
چون میشه بخش از وجودتون..بخش از زندگی تون..و بخش از سرنوشت تون..
پس اگه بیرونش کنی..وجودت ناقص میشه..زندگیت دیگه معنی نداره...و سرنوشتت دیگه نمیشه گفت سرنوشت چون بخش اصلی رو از سرنوشتت حذف کردی"
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
فقط 🖕 واسه اونی که این پارت رو گزارش کرد.
#جمهوری_اسلامی
فیک(سرنوشت )پارت ۷۱
آلیس ویو
.
.
بعد از طی کردن راه طولانیِ..به مکان رسیدیم که شبیه یه مکان خيالی بود..شبیه یه رویا بود..چون نمیتونستم واژهِ واسه تعریف کردنش پیدا کنم..
از کالسکه پیاده شدم..که هلنا سریع دستمو گرفت و دنبال خودش کشیدیم..
دنبالش میدویم..که کنار درختی وایستاد..تپهِ بود که روش پُر از درخت های متفاوت البته نمیشد فهمید چه نوع درختیه چون همشون شکوفه داشتن..
تپهِ بلندی بود و پایین تپه یه رودخانه بود..درخشش آبشُ میشد از این بالا دید..
لحظهی خیره شدم..خاستم برگردم و ببينم جونگ کوک کجاست تا باهم بریم اون پایین..
تا برگشتم که ناخودآگاه لبام با لبای جونگ کوک به تماس شد..
اون نمیدونست من به پشت برمیگردم و من نمیدونستم اون پشتم وایستاده اتفاقی همو بوسیدم..دستشو روی بازو هام گذاشت و بدون خجالت از هلنا و تهیونگ عمیق تر بوسیدیم..
باد سردی باعث لرزوندن بدنم شد..چون فقط ۱ هفته از بهار گذشته بود خیلی از جاها هنوزم با برف پوشیده بود و هوام سرده..نه اونقدر که یخمون بزنه و نه اونقدر که بپزیم..
دستمو روی سینه هاش گذاشتم و کمی هُلش دادم تا ازم دور شه..
کمی عقب رفتم که دستشو ول کرد..یه قدم عقب تر رفتم..که جمله هلنا متعجبم کرد..
هلنا:میگن بوسیدن هم زیر شکوفه های گیلاس باعث میشه عشق اون دونفر جاویدانه بشه..
تهیونگ تا این جمله رو شنید واکنشی نشون داد..
سری هلنا رو سمت خودش برگردوند و بوسیدش.. تابه خود اومدم سریع رومو برگردوندم..جونگ کوک دیدم که فقط بهشون زُل زده بود..از شونه اش کشیدم تا روشو برگردونه..
وقتی برگشت..لبخندی زد..
آهسته زدم به بازوش و سری سؤالی تکون دادم..با دستش اشاره کرد که چیزی نیس..
به بالا سرم نگاه کردم.. شکوفه های گیلاس منتظر همچون لحظهی بودن..امروز عشق چهار نفر رو جاویدانه کرد..
لبخندی رو لبم نشست اگه حرف هلنا حقیقت داشته باشه پس چیزی نیس مارو از هم جدا کنه..
سرمو به سمت جونگ کوک کج کردم...که دوباره منو غرق اون نگاهاش کرد..
چشماش اقیانوسِ شده بود واسم تا همیشه منو غرق کنه..
امروز چیزی جدید یاد گرفتم...
"یه زمانی واست اتفاقی رخ میده که فکر میکنی قراره بشه بدترین خاطره عمرت..
اما یه روزی یادت میاد نه...
اون فقط آشنایی کوتاهی بود تا با بقیه سرنوشتت آشنا بشی..
زمانی که تنهایم..تو یه دنیای تاریک واسه پیدا کردن یه نور یچیزی که بیتونه راه و بهمون نشون بده تلاش میکنیم..
شاید اون نور یه شئ باشه،یه رابطه باشه،یه آدم فراموش شده باشه،و یا ممکنه عشق یه آدم باشه که سالهای سال فراموشش کردی...
ممکنه هرچیزی باشه..اما بعدی پیدا کردنش مطمئنم دیگه نمیتونین از زندگی تون بیرونش کنین
چون میشه بخش از وجودتون..بخش از زندگی تون..و بخش از سرنوشت تون..
پس اگه بیرونش کنی..وجودت ناقص میشه..زندگیت دیگه معنی نداره...و سرنوشتت دیگه نمیشه گفت سرنوشت چون بخش اصلی رو از سرنوشتت حذف کردی"
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
فقط 🖕 واسه اونی که این پارت رو گزارش کرد.
۲۱.۱k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.