پارت بیست دوم برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت بیست دوم #برایه من وتو این اخرش نیست
-هرچی لازم داشتین فقط لازمه که صدام کنین هرجاکه باشه من میشنوم.
بک سرشو بلند کرد وبه پشت مرد خیره شد...
یعنی اونم خون اشام بود؟...
-اسمم جین هست من رفتم.
بک دوباره سرشو به لبه وان تکیه داد چشماشو بست...اما بازم قطره هایه اشک راه خودشو تو پیدا کردن
★★★
بک لباس پوشیده بود به زور جین دولقمه غذاخورده بودو جین داشت بهش یاد میداد چیکار کنه
حقیقتا نمیخواست بک کار کنه چون معلوم بود هنوز روبه راه نیست اما بک فقط خنثی بهش نگاه کرد...
اولش باید تو تمیز کاری کمک میکرد
نظافت حیاط با اون بود...
وقتی بک حیاط عمارتو دید دهنش باز موند....
خیلی بزرگ بود وبک به تنهایی از پسش بر نمیومد...
وقتی اروم اروم به خاطره درد بک به انتهایه حیاط رفتن جین یه در بهش نشون داد
-اینجارو میبینی،هیچوقت این تو نرو
چون ارباب اونجا سگاشو نگه میداره ومطمئنا دلت نمیخواد ببینیشون، هیچوقتم با ارباب کل کل نکن چون هیچوقت شوخی نداره کاری میکنه تا عمر داری صدات یادت بره ودیگه نتونی حرف بزنی.
راستش بک اصلا این حرفو جدی نگرفت،ولی اصلا نمیدونست که واقعا ممکنه یه روزی...
دیگه نتونه حرف بزنه...
جین خیلی با اون مهربون بود بر خلاف خدمتکارایه دیگه اون باهاش مهربون تر بود
متوجه شده بود این جا همه خون اشام هستن فقط تعداد کمی از اونا انسان...
سر خدمتکارا هم انسان بود
مرد پیری بود...والبته اولش با بک سر سنگین بود
اما وقتی معصومی و پاکی اون پسرو دید،نظرش عوض شد...
اون خودشم انسان بود وتا خدودی میتونست بکو درک کنه...
وقتی صبحونه مفصلی رو جلوش گذاشت بک حسابی تعجب کرده بود واصلا انتظار نداشت...
اما دلش نیومد بخوره فکر وذهنش در گیر لوهان بود
چطور بود....
-هرچی لازم داشتین فقط لازمه که صدام کنین هرجاکه باشه من میشنوم.
بک سرشو بلند کرد وبه پشت مرد خیره شد...
یعنی اونم خون اشام بود؟...
-اسمم جین هست من رفتم.
بک دوباره سرشو به لبه وان تکیه داد چشماشو بست...اما بازم قطره هایه اشک راه خودشو تو پیدا کردن
★★★
بک لباس پوشیده بود به زور جین دولقمه غذاخورده بودو جین داشت بهش یاد میداد چیکار کنه
حقیقتا نمیخواست بک کار کنه چون معلوم بود هنوز روبه راه نیست اما بک فقط خنثی بهش نگاه کرد...
اولش باید تو تمیز کاری کمک میکرد
نظافت حیاط با اون بود...
وقتی بک حیاط عمارتو دید دهنش باز موند....
خیلی بزرگ بود وبک به تنهایی از پسش بر نمیومد...
وقتی اروم اروم به خاطره درد بک به انتهایه حیاط رفتن جین یه در بهش نشون داد
-اینجارو میبینی،هیچوقت این تو نرو
چون ارباب اونجا سگاشو نگه میداره ومطمئنا دلت نمیخواد ببینیشون، هیچوقتم با ارباب کل کل نکن چون هیچوقت شوخی نداره کاری میکنه تا عمر داری صدات یادت بره ودیگه نتونی حرف بزنی.
راستش بک اصلا این حرفو جدی نگرفت،ولی اصلا نمیدونست که واقعا ممکنه یه روزی...
دیگه نتونه حرف بزنه...
جین خیلی با اون مهربون بود بر خلاف خدمتکارایه دیگه اون باهاش مهربون تر بود
متوجه شده بود این جا همه خون اشام هستن فقط تعداد کمی از اونا انسان...
سر خدمتکارا هم انسان بود
مرد پیری بود...والبته اولش با بک سر سنگین بود
اما وقتی معصومی و پاکی اون پسرو دید،نظرش عوض شد...
اون خودشم انسان بود وتا خدودی میتونست بکو درک کنه...
وقتی صبحونه مفصلی رو جلوش گذاشت بک حسابی تعجب کرده بود واصلا انتظار نداشت...
اما دلش نیومد بخوره فکر وذهنش در گیر لوهان بود
چطور بود....
۲۴.۹k
۲۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.