پارت بیست و سوم برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت بیست و سوم #برایه من وتو این اخرش نیست
فکرش در گیره لوهان بود:
چی میخوره ؟
چجوری باهاش رفتار میشه؟
اذیتش میکنن؟
گریه میکنه؟
کلی سوال داشت نمیدونست از کی بپرسه
جین به صورت بکهیون نگاه میکرد...
بک خیلی تو فکر بود...
-قربان؟...چرا نمیخورین؟....
بک از فکر بیرون اومد...
خودشو جمع جور کرد که باعث تیر کشیدن کمرش شد...
سرش گیج رفت...
اهی کشید چشماشو بست...
بعد چند لحضه با لبخند سرشو بالا اورد به جین نگاه کرد...
جین تعجب کرد...
بک جوری لبخند زده بود که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده...
-لازم نیست منو انقدر قربان صداکنی...من اصلا عادت ندارم...همون بکهیون صدام کنی خوبه...
جین بهش خیره شد
-اما نمیشه....
-چرا نشه...
قهوشو بهم زد زیره لب زمزمه کرد
-من که واسه بردگی هرزگی اینجام چرا نشه...
جین اهی کشید...بک خیلی اروم به نظر میومد...ولی میدونست چه
درد هایی روبک تحمل میکنه...
بک مجبور بود به خدمتکارا کمک کنه وحیاطو تمیز کنه....
از درد گریش گرفته بود اما مجبور بود کار کنه....
سرش گیج میرفت...
با کلی بدبختی کاراشو کرد...
جین یه گوشه ایستاده بود تماشاش میکرد...
بک نزاشته بود تا جین کمکش کنه وخودش همه کاراشو کرده بود...
بک با بدنی کوفته خودشو به درختی رسوند اروم نشست بهش تکیه داد...
سرشو تکیه داد چشماشو بست اهی کشید...
دوباره بازشون کرد نگاهی به اسمون کرد...ابی بود مثل همیشه...اما بک میخواست خاکستری باشه مثل دل خودش...جین اومد بالایه سرش
-بیا بک بریم داخل خسته ای ارباب ظهر واسه ناهار تشریف میارن باید ناهار ومیزو اماده کنیم.
بک لبخندی زد برگشت سمت جین
-باشه بریم...
اروم از جاش بلند بعد تکون دادن لباساش راه افتاد...
ناهار اماده شد...
-بهتره بری اتاقت ناهارتو واست میارم.
ادامه دارد......
فکرش در گیره لوهان بود:
چی میخوره ؟
چجوری باهاش رفتار میشه؟
اذیتش میکنن؟
گریه میکنه؟
کلی سوال داشت نمیدونست از کی بپرسه
جین به صورت بکهیون نگاه میکرد...
بک خیلی تو فکر بود...
-قربان؟...چرا نمیخورین؟....
بک از فکر بیرون اومد...
خودشو جمع جور کرد که باعث تیر کشیدن کمرش شد...
سرش گیج رفت...
اهی کشید چشماشو بست...
بعد چند لحضه با لبخند سرشو بالا اورد به جین نگاه کرد...
جین تعجب کرد...
بک جوری لبخند زده بود که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده...
-لازم نیست منو انقدر قربان صداکنی...من اصلا عادت ندارم...همون بکهیون صدام کنی خوبه...
جین بهش خیره شد
-اما نمیشه....
-چرا نشه...
قهوشو بهم زد زیره لب زمزمه کرد
-من که واسه بردگی هرزگی اینجام چرا نشه...
جین اهی کشید...بک خیلی اروم به نظر میومد...ولی میدونست چه
درد هایی روبک تحمل میکنه...
بک مجبور بود به خدمتکارا کمک کنه وحیاطو تمیز کنه....
از درد گریش گرفته بود اما مجبور بود کار کنه....
سرش گیج میرفت...
با کلی بدبختی کاراشو کرد...
جین یه گوشه ایستاده بود تماشاش میکرد...
بک نزاشته بود تا جین کمکش کنه وخودش همه کاراشو کرده بود...
بک با بدنی کوفته خودشو به درختی رسوند اروم نشست بهش تکیه داد...
سرشو تکیه داد چشماشو بست اهی کشید...
دوباره بازشون کرد نگاهی به اسمون کرد...ابی بود مثل همیشه...اما بک میخواست خاکستری باشه مثل دل خودش...جین اومد بالایه سرش
-بیا بک بریم داخل خسته ای ارباب ظهر واسه ناهار تشریف میارن باید ناهار ومیزو اماده کنیم.
بک لبخندی زد برگشت سمت جین
-باشه بریم...
اروم از جاش بلند بعد تکون دادن لباساش راه افتاد...
ناهار اماده شد...
-بهتره بری اتاقت ناهارتو واست میارم.
ادامه دارد......
۳۰.۰k
۲۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.