پارت 23 : چشمای قهوه ای روشن که داشت نگام میکردن . پس خود
پارت 23 : چشمای قهوه ای روشن که داشت نگام میکردن . پس خود عوضیش اینکارو کرده .
حالم اینقدر خراب شده بود که فقط پاشدم و رفتم بیرون .
با دوتا دستام سرمو گرفتم و ضربان قلبم به هم ریخته بود .
داشتم عرق میکردم که با صدایی از پشت به خودم اومدم : چطوری عزیزم خیلی وقته باهم حرف نزدیم .
برگشتم سمتش . با صدایی که از عصبانیت نمیتونستم چیزی بگم گفتم : اشغال عوضی ... از جلو چشمام گمشو شینتا : فکر نمیکردم به این زودیا بفهمی مثلا چهار سال پنج سال .
خیلی بلند و عصبی داد زدم و گفتم : گگگممممشششووووو .
با صدام رفت عقب یکم . نفس خیلی عصبی بیرون دادم که موهای روی صورتم کنار رفتن .
چطور دلت اومد با قلب یک دختر اینجوری کنی !
* وی *
امروز بعد از کمپانی رفتم بیمارستان و میخواستم دوستمو سوپرایز کنم . خبر نداشت که قراره بیام .
رفتم تو بیمارستان و به خانمه گفتم : ببخشید ات... خانم : لطفا یکم صبر کنید من : باشه .
منتظر بودم که دوتا خانم داشتن جواب ازمایش هارو مرتب میکردن . همینجوری اسم هارو میخواد که یکدفعه گفت خانم نایکا .
تعجب کردم و مکث نکردم و گفتم : اا میشه بدینش بهم خانم : ببخشید شما چیکاره اش هستین من : من خب برادرشم .
بهم جواب ازمایش رو داد . داشتم تمام چیزهایی که نوشته بود رو میخودم که..... شوکه شدم .
چییییی اسم شینتا اینجا چیکار میکنه .... یکم دقت کردم ... لعنت به این زندگی شینتا بوده عوضی .
سریع سوار ماشین شدم و حرکت کردم .
( خودم )
زیر بارون وحشیانه که از ساعت شیش شروع به باریدن کرد وایستاده بودم و گریه میکردم .
دوبار جیهوپ زنگ زد . پنج بار جیمین و جانگ کوک ولی وی هشت بار زنگ زده بود و هنوز هم زنگ میزد .
ولم کنید ... حتی نمیخوام حرف بزنم با کسی .. از خودم متنفرم متنفر .
بازم زنگ زد . جواب دادم و گفت : نایکا چرا جواب نمیدب حالت خوبه ؟؟؟ .
با صدایی که تمام تلاشمو میکردم که متوجه نشه دارم گریه میکنم گفتم : حالم روبه راه نیس.. وی : کجایی نایکا بهم بگو من : حالم خوب نیست باهام بس نکن وی : نایکا کجایی بگو بیام دنبالت .
دیگه نشد دیگه نتونستم صدای گریه ام در اومد و گفتم : ووی ولللم کن میخوامم تنهاا باشم ولم کنییید حاللم خوب نیست . برعکس انتظارم خیلی خیلی بلند گفت : بهت میگم کجایییی .
خیلی عصبی بود بهش گفتم .
رسیدش . نشستم تو ماشین . لباس قرمزو دراوردم و دست کش های خیسمو دراوردم و انداختم پشت و دستامو کردم تو موهام که گفت : اینو بپوش .
خواستم بگم ولم کن بزار راحت باشم ولی از نوع نفس کشیدنش و نوع گرفتن فرمون فهمیدم خیلی عصبیه . سیوشرت سیاهشو پوشیدم . گفت : تو میدونستی که شینتا بهت تجاوز کرده نع! من : فکر میکنی چرا حالم بده .
بعد چند دقیقه گفت : چطوری میخوای به جیمین و جانگ کوک بگی ؟؟؟ من : نمیگم بهشون .. اصلا ... بیخیال .
فصل 2
حالم اینقدر خراب شده بود که فقط پاشدم و رفتم بیرون .
با دوتا دستام سرمو گرفتم و ضربان قلبم به هم ریخته بود .
داشتم عرق میکردم که با صدایی از پشت به خودم اومدم : چطوری عزیزم خیلی وقته باهم حرف نزدیم .
برگشتم سمتش . با صدایی که از عصبانیت نمیتونستم چیزی بگم گفتم : اشغال عوضی ... از جلو چشمام گمشو شینتا : فکر نمیکردم به این زودیا بفهمی مثلا چهار سال پنج سال .
خیلی بلند و عصبی داد زدم و گفتم : گگگممممشششووووو .
با صدام رفت عقب یکم . نفس خیلی عصبی بیرون دادم که موهای روی صورتم کنار رفتن .
چطور دلت اومد با قلب یک دختر اینجوری کنی !
* وی *
امروز بعد از کمپانی رفتم بیمارستان و میخواستم دوستمو سوپرایز کنم . خبر نداشت که قراره بیام .
رفتم تو بیمارستان و به خانمه گفتم : ببخشید ات... خانم : لطفا یکم صبر کنید من : باشه .
منتظر بودم که دوتا خانم داشتن جواب ازمایش هارو مرتب میکردن . همینجوری اسم هارو میخواد که یکدفعه گفت خانم نایکا .
تعجب کردم و مکث نکردم و گفتم : اا میشه بدینش بهم خانم : ببخشید شما چیکاره اش هستین من : من خب برادرشم .
بهم جواب ازمایش رو داد . داشتم تمام چیزهایی که نوشته بود رو میخودم که..... شوکه شدم .
چییییی اسم شینتا اینجا چیکار میکنه .... یکم دقت کردم ... لعنت به این زندگی شینتا بوده عوضی .
سریع سوار ماشین شدم و حرکت کردم .
( خودم )
زیر بارون وحشیانه که از ساعت شیش شروع به باریدن کرد وایستاده بودم و گریه میکردم .
دوبار جیهوپ زنگ زد . پنج بار جیمین و جانگ کوک ولی وی هشت بار زنگ زده بود و هنوز هم زنگ میزد .
ولم کنید ... حتی نمیخوام حرف بزنم با کسی .. از خودم متنفرم متنفر .
بازم زنگ زد . جواب دادم و گفت : نایکا چرا جواب نمیدب حالت خوبه ؟؟؟ .
با صدایی که تمام تلاشمو میکردم که متوجه نشه دارم گریه میکنم گفتم : حالم روبه راه نیس.. وی : کجایی نایکا بهم بگو من : حالم خوب نیست باهام بس نکن وی : نایکا کجایی بگو بیام دنبالت .
دیگه نشد دیگه نتونستم صدای گریه ام در اومد و گفتم : ووی ولللم کن میخوامم تنهاا باشم ولم کنییید حاللم خوب نیست . برعکس انتظارم خیلی خیلی بلند گفت : بهت میگم کجایییی .
خیلی عصبی بود بهش گفتم .
رسیدش . نشستم تو ماشین . لباس قرمزو دراوردم و دست کش های خیسمو دراوردم و انداختم پشت و دستامو کردم تو موهام که گفت : اینو بپوش .
خواستم بگم ولم کن بزار راحت باشم ولی از نوع نفس کشیدنش و نوع گرفتن فرمون فهمیدم خیلی عصبیه . سیوشرت سیاهشو پوشیدم . گفت : تو میدونستی که شینتا بهت تجاوز کرده نع! من : فکر میکنی چرا حالم بده .
بعد چند دقیقه گفت : چطوری میخوای به جیمین و جانگ کوک بگی ؟؟؟ من : نمیگم بهشون .. اصلا ... بیخیال .
فصل 2
۵۷.۵k
۱۳ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.