پارت ۲۵ : سریع پیاده شدم و بدو بدو رفتم تو . از پله ها سر
پارت ۲۵ : سریع پیاده شدم و بدو بدو رفتم تو . از پله ها سریع رفتم پایین .
وقتی رسیدم خیلی شلوغ بود ولی صدای انیکا رو شنیدم که صدام میکرد بدو بدو رفتم اونجا .
رسیدم بهشون . اران مین تا هم بود .
ساعت بزرگی که به دیوار بود و نگا کردم . سه و پنج دقیقه . انیکا نگام کرد و گفت : نایکا دیشب گریه کردی ؟؟؟؟ من : چیز خواستی نبود .
واقعا نبود یا سعی میکردم از دید همه مخفیش کنم ؟
انیکا ساعت پنج میرفت . دیوانه منو با اون استرس بیدار کرد که ساعت پنج میره . عوضی ):
ساعت پنج شد و انیکا رفت تو قطار . خداحافظی کرد از پشت پنجره و رفت .
خیلی خلوت بود . اران مین تا هم رفت . خیلی خلوت بود و هیچ کس نبود .
عقربه ساعت که با هر ثانیه جلو میرفت تمام فضا با صداش پر بود . اروم اروم رفتم سمت راست و از پله ها اروم اروم بالا میرفتم .
با هر پله مطمئن تر میشدم که واقعا زندگیم ، زندگیم نبود فقط بازی بود هرکی دوست داشت بامن کاری میکرد و هرکی دوست نداشت کنارم مینداخت .
داشتم با ساکتی فضا بالا میرفتم که مچ دست راستمو یکی گرفت و منو برد پایین .
خواستم دستمو دربیارم ولی نمیتونم . برای اولین بار نمیتونم انرژی ندارم . قلبم نامنظم میزد .
منو برد پایین و روی صندلی پرتم کرد و اومد سمتم . خواستم پاشم که دوتا دستاشو پشت صندلی گذاشت و زانوی پای چپشو بین پاهام روی صندلی گذاشت .
قلبم با شدت میزد . چهره اش رو دیدم .
چی!
گفت : برای چی جواب منو نمیدی من : ج جیمین جیمین : باید سوال منو کامل توضیح بدی چون به نعفته من : چی چه سوالی جیمین چرا اینطوری میکنی جیمین : اون شب چی دیدی ؟؟ من : چی !!کدوم شب ؟؟! جیمین : نایکا .
اخم هاشو کامل تو هم کرده بود و اعصابش بهم ریخته بود .
گفتم : ف فقط ا ا او....جیمین : درست حرف بزن .
اب دهنمو قورت دادم و گفتم : فقط....... چشم های قهوه ای روشن .
توی چشمام زل زده بود و با چشماش داشت باهام حرف میزد .
بعد سی ثانیه گفت : تو میدونستی شینتا بود نع !!من : تو از کجا فهمیدی جیمین : یادت نره جواب ازمایشت دست ماست و قراره همه ازین موضوع خبر دار شن من : نهه جیمین نکن اینکارو نزار کسی چیزی بفهمه .
مچ دست راستمو گرفت و منو با خودش برد بالا .
توی ماشین نشوند منو و درو محکم بست و خودش نشست .
شب شده بود . نمیتونستم حرفی بزنم و کاری بکنم نه اینکه اعصابش بهم ریخته بود بلکه نمیتونست خودش و کنترل کنه .
قرار بود اینجوری بشه واقعا یا خودم با دستای خودم کردم ؟؟.
رسیدیم خونه من . پیاده شدم و رفتم تو خونه . جیمین هم اومد و درو بست .
لباسم و باز کردم و روی مبل انداختم که شونه چپمو گرفت و منو برگردوندو کوبید به دیوار و دستاشو روی دیوار نزدیک گردنم گذاشت .
تو صورتمو نگا میکرد . آری ، در صدا همه چیز میشنویم ولی در عمق هیچ حسی نداریم .
فصل 2
وقتی رسیدم خیلی شلوغ بود ولی صدای انیکا رو شنیدم که صدام میکرد بدو بدو رفتم اونجا .
رسیدم بهشون . اران مین تا هم بود .
ساعت بزرگی که به دیوار بود و نگا کردم . سه و پنج دقیقه . انیکا نگام کرد و گفت : نایکا دیشب گریه کردی ؟؟؟؟ من : چیز خواستی نبود .
واقعا نبود یا سعی میکردم از دید همه مخفیش کنم ؟
انیکا ساعت پنج میرفت . دیوانه منو با اون استرس بیدار کرد که ساعت پنج میره . عوضی ):
ساعت پنج شد و انیکا رفت تو قطار . خداحافظی کرد از پشت پنجره و رفت .
خیلی خلوت بود . اران مین تا هم رفت . خیلی خلوت بود و هیچ کس نبود .
عقربه ساعت که با هر ثانیه جلو میرفت تمام فضا با صداش پر بود . اروم اروم رفتم سمت راست و از پله ها اروم اروم بالا میرفتم .
با هر پله مطمئن تر میشدم که واقعا زندگیم ، زندگیم نبود فقط بازی بود هرکی دوست داشت بامن کاری میکرد و هرکی دوست نداشت کنارم مینداخت .
داشتم با ساکتی فضا بالا میرفتم که مچ دست راستمو یکی گرفت و منو برد پایین .
خواستم دستمو دربیارم ولی نمیتونم . برای اولین بار نمیتونم انرژی ندارم . قلبم نامنظم میزد .
منو برد پایین و روی صندلی پرتم کرد و اومد سمتم . خواستم پاشم که دوتا دستاشو پشت صندلی گذاشت و زانوی پای چپشو بین پاهام روی صندلی گذاشت .
قلبم با شدت میزد . چهره اش رو دیدم .
چی!
گفت : برای چی جواب منو نمیدی من : ج جیمین جیمین : باید سوال منو کامل توضیح بدی چون به نعفته من : چی چه سوالی جیمین چرا اینطوری میکنی جیمین : اون شب چی دیدی ؟؟ من : چی !!کدوم شب ؟؟! جیمین : نایکا .
اخم هاشو کامل تو هم کرده بود و اعصابش بهم ریخته بود .
گفتم : ف فقط ا ا او....جیمین : درست حرف بزن .
اب دهنمو قورت دادم و گفتم : فقط....... چشم های قهوه ای روشن .
توی چشمام زل زده بود و با چشماش داشت باهام حرف میزد .
بعد سی ثانیه گفت : تو میدونستی شینتا بود نع !!من : تو از کجا فهمیدی جیمین : یادت نره جواب ازمایشت دست ماست و قراره همه ازین موضوع خبر دار شن من : نهه جیمین نکن اینکارو نزار کسی چیزی بفهمه .
مچ دست راستمو گرفت و منو با خودش برد بالا .
توی ماشین نشوند منو و درو محکم بست و خودش نشست .
شب شده بود . نمیتونستم حرفی بزنم و کاری بکنم نه اینکه اعصابش بهم ریخته بود بلکه نمیتونست خودش و کنترل کنه .
قرار بود اینجوری بشه واقعا یا خودم با دستای خودم کردم ؟؟.
رسیدیم خونه من . پیاده شدم و رفتم تو خونه . جیمین هم اومد و درو بست .
لباسم و باز کردم و روی مبل انداختم که شونه چپمو گرفت و منو برگردوندو کوبید به دیوار و دستاشو روی دیوار نزدیک گردنم گذاشت .
تو صورتمو نگا میکرد . آری ، در صدا همه چیز میشنویم ولی در عمق هیچ حسی نداریم .
فصل 2
۵۵.۵k
۱۷ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.