رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۴۸
سوهی:با سطل آبی که روش ریختم بیدار شد
لئو:چه مرگته؟
سوهی:هتل نیست که بخوای بخوابی
لئو:هرطور دلم بخواد
جونگوک:یعنی چون دلت خواست زدی خیلیا رو کشتی؟
لئو:تو اینجا چیکار میکنی؟(کمی تعجب)
جونگکوک:به نظرت اینو نباید من بپرسم؟تو اینجا چیکار میکنی؟چرا اینجا؟مگه تيمارستان نبودی؟کی مرخص شدی؟
هه منکه اومدم برادر قاتلمو ببینم
لئو:از اینجا برو
جونگکوک:تا وقتیکه جواب سوالات منو ندی نمیرم
لئو:پس تنها باشیم!به این بگو بره
سوهی:عمرا،جونگکوک امنیتی روی جون تو نیست این هم دیوونست هم قاتله ممکنه هرکاری بکنه
جونگکوک:جونم؟دیگه زنده موندنم مهم نیست اصلا مهم نیست...زندگی من الان ی زندگی پوچ به حساب میاد
قبل از اینکه بمیرم بزار بفهمم دلیل کارش چیه؟
سوهی:ولی...
جونگکوک:لطفا
سوهی:باشه،هوی تو اگه دستت بهش خورد خودتو مرده حساب کن
لئو:من به برادرم صدمه نمیزنم
سوهی:بهتره همینطور باشه
دیگه از اونجا زدم بیرون و رفتم اتاق شوگا وقتی وارد شدم دیدم جین و شوگا و جیمین همه دور میز شوگا جمع شدن و به صفحه مانیتور نگاه میکنن
سرفه ی مصلحتی ای کردم و گفتم:چخبرتونه به چی نگاه میکنید؟
جیمین:هیییییس یکم ساکت شو
سوهی:این چه مرگشه دیگه
رفتم جلوتر و ایستادم و به صفحه مانیتور نگاه کردم...ای لعنتیا دوربین گذاشتن تو اتاق کی بهشون اجازه داده
سوهی:هویییییی تو اتاق دوربین گذاشتید؟کی بهتون اجازه داده هااااااااان؟
جین دستشو گذاشت رو گردنم و سرمو آورد نزدیکتر مانیتور و گفت
جین:یکم غر نزن و نگاه کن و بزار ماهم گوش کنیم
سوهی:بعدا به حسابتون میرسم!
با دقت به دوربین نگاه میکردم دوربینا هم با صدا بودن خوب شد چیزی نگفتم
جونگکوک:همه چی رو با جزئیات توضیح میدی!مگه چی کم داشتی؟چت بود اخه؟چرا اینکار رو کردی؟هاااااااا دلیلت چییییی بوووووود؟
لئو:تو از هیچی خبر ندارییییییی هیچییییییی
به نظرت یک انسان چرا باید دیوونه بشه چرااااااااا
شاید دلیلش افسردگی بیش از حد باشه؟
من حتی اگه برات توضیح بدم هم درک نمیکنی پس بهتره بری
جونگکوک:تو باید برا من توضیح بدی باید برام روشن کنی چرا اینکار رو کردی...من از چی خبر ندارم هاااااا تو چرا باید افسردگی بگیری هااااا مثلا افسردگی در چه حددددد...مثلا چقدر مشکل داشتی که دیوونه بشی و دست به این کار بزنی؟
لئو:بلند شدم و بی توجه به دردی که غیرقابل تحمل بود با داد گفتم:وقتی تو توی ناز و نعمت بزرگ شدی و از هیچی خبر نداشتی حقته اینو بگی
وقتی پدر و مادرت با مهربونی باهات رفتار میکردند و باهات صحبت میکردن و باهات خوب بودن حقته اینو بگی
از کجا میدونی من چی کشیدم....همیشه باهام بد رفتاری میکردن...همیشه منو میزدن...به اشک های بی صدایی که میریختم اهمیت نمیدادن و باز هم بهم فشار میاوردن....همیشه منو تحقیر میکردن انگار نه انگار که من پسرشونم
هیچوقت منو مثل ی بچه و یک انسان بزرگ نکردن...همیشه مثل یک حیوون باهام رفتار میکردن...بی دلیل تو اتاق حبس میکردن و نمیزاشتن با کسی دوست باشم
به نظرت با این همه فشار چطور یک انسان بتونه دووم بیاره من حتی فکر خودکشی هم به سرم زد اما به جا خودکشی دیوونه شدم
به یک دیوونه ای که کارش قتله تبدیل شدم....
من با همه ی اینها پدر و مادرم رو نکشتم اما اره هر پدر یا مادری که میدیدم با بچه اشون بد رفتاری میکنه رو زدم کشتم....هیچکس خبر نداشت تا وقتیکه پدرم منو به تيمارستان فرستاد....(با صدای اروم تر ادامه داد..)اونجا بیشتر از چیزی که فک میکنی اذیت شدم و زجرم دادن
تا بلاخره یک روز تونستم فرار کنم چند روزی قایم شدم تاکه فهمیدم دیگه دنبالم نمیگردن(نشست رو نیمکت کنارش و ادامه داد...)
به صورت تصادفی هم اتاقیم تو تيمارستان رو دیدم و باهم تصمیم گرفتیم از پرستاری که زجرم داد انتقام بگیریم پس اونو کشتیم...
این کار اونقدر ادامه پیدا کرد که دیگه تعداد قتل هامون رو نشمردیم و باندی برا خودمون ساختیم...تا که ی روز...
جونگکوک:ادامه بده...(با صدای اروم و ضعیف)
#اسمان_شب
#BTS
#part:۴۸
سوهی:با سطل آبی که روش ریختم بیدار شد
لئو:چه مرگته؟
سوهی:هتل نیست که بخوای بخوابی
لئو:هرطور دلم بخواد
جونگوک:یعنی چون دلت خواست زدی خیلیا رو کشتی؟
لئو:تو اینجا چیکار میکنی؟(کمی تعجب)
جونگکوک:به نظرت اینو نباید من بپرسم؟تو اینجا چیکار میکنی؟چرا اینجا؟مگه تيمارستان نبودی؟کی مرخص شدی؟
هه منکه اومدم برادر قاتلمو ببینم
لئو:از اینجا برو
جونگکوک:تا وقتیکه جواب سوالات منو ندی نمیرم
لئو:پس تنها باشیم!به این بگو بره
سوهی:عمرا،جونگکوک امنیتی روی جون تو نیست این هم دیوونست هم قاتله ممکنه هرکاری بکنه
جونگکوک:جونم؟دیگه زنده موندنم مهم نیست اصلا مهم نیست...زندگی من الان ی زندگی پوچ به حساب میاد
قبل از اینکه بمیرم بزار بفهمم دلیل کارش چیه؟
سوهی:ولی...
جونگکوک:لطفا
سوهی:باشه،هوی تو اگه دستت بهش خورد خودتو مرده حساب کن
لئو:من به برادرم صدمه نمیزنم
سوهی:بهتره همینطور باشه
دیگه از اونجا زدم بیرون و رفتم اتاق شوگا وقتی وارد شدم دیدم جین و شوگا و جیمین همه دور میز شوگا جمع شدن و به صفحه مانیتور نگاه میکنن
سرفه ی مصلحتی ای کردم و گفتم:چخبرتونه به چی نگاه میکنید؟
جیمین:هیییییس یکم ساکت شو
سوهی:این چه مرگشه دیگه
رفتم جلوتر و ایستادم و به صفحه مانیتور نگاه کردم...ای لعنتیا دوربین گذاشتن تو اتاق کی بهشون اجازه داده
سوهی:هویییییی تو اتاق دوربین گذاشتید؟کی بهتون اجازه داده هااااااااان؟
جین دستشو گذاشت رو گردنم و سرمو آورد نزدیکتر مانیتور و گفت
جین:یکم غر نزن و نگاه کن و بزار ماهم گوش کنیم
سوهی:بعدا به حسابتون میرسم!
با دقت به دوربین نگاه میکردم دوربینا هم با صدا بودن خوب شد چیزی نگفتم
جونگکوک:همه چی رو با جزئیات توضیح میدی!مگه چی کم داشتی؟چت بود اخه؟چرا اینکار رو کردی؟هاااااااا دلیلت چییییی بوووووود؟
لئو:تو از هیچی خبر ندارییییییی هیچییییییی
به نظرت یک انسان چرا باید دیوونه بشه چرااااااااا
شاید دلیلش افسردگی بیش از حد باشه؟
من حتی اگه برات توضیح بدم هم درک نمیکنی پس بهتره بری
جونگکوک:تو باید برا من توضیح بدی باید برام روشن کنی چرا اینکار رو کردی...من از چی خبر ندارم هاااااا تو چرا باید افسردگی بگیری هااااا مثلا افسردگی در چه حددددد...مثلا چقدر مشکل داشتی که دیوونه بشی و دست به این کار بزنی؟
لئو:بلند شدم و بی توجه به دردی که غیرقابل تحمل بود با داد گفتم:وقتی تو توی ناز و نعمت بزرگ شدی و از هیچی خبر نداشتی حقته اینو بگی
وقتی پدر و مادرت با مهربونی باهات رفتار میکردند و باهات صحبت میکردن و باهات خوب بودن حقته اینو بگی
از کجا میدونی من چی کشیدم....همیشه باهام بد رفتاری میکردن...همیشه منو میزدن...به اشک های بی صدایی که میریختم اهمیت نمیدادن و باز هم بهم فشار میاوردن....همیشه منو تحقیر میکردن انگار نه انگار که من پسرشونم
هیچوقت منو مثل ی بچه و یک انسان بزرگ نکردن...همیشه مثل یک حیوون باهام رفتار میکردن...بی دلیل تو اتاق حبس میکردن و نمیزاشتن با کسی دوست باشم
به نظرت با این همه فشار چطور یک انسان بتونه دووم بیاره من حتی فکر خودکشی هم به سرم زد اما به جا خودکشی دیوونه شدم
به یک دیوونه ای که کارش قتله تبدیل شدم....
من با همه ی اینها پدر و مادرم رو نکشتم اما اره هر پدر یا مادری که میدیدم با بچه اشون بد رفتاری میکنه رو زدم کشتم....هیچکس خبر نداشت تا وقتیکه پدرم منو به تيمارستان فرستاد....(با صدای اروم تر ادامه داد..)اونجا بیشتر از چیزی که فک میکنی اذیت شدم و زجرم دادن
تا بلاخره یک روز تونستم فرار کنم چند روزی قایم شدم تاکه فهمیدم دیگه دنبالم نمیگردن(نشست رو نیمکت کنارش و ادامه داد...)
به صورت تصادفی هم اتاقیم تو تيمارستان رو دیدم و باهم تصمیم گرفتیم از پرستاری که زجرم داد انتقام بگیریم پس اونو کشتیم...
این کار اونقدر ادامه پیدا کرد که دیگه تعداد قتل هامون رو نشمردیم و باندی برا خودمون ساختیم...تا که ی روز...
جونگکوک:ادامه بده...(با صدای اروم و ضعیف)
۸.۵k
۲۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.