"I fell in love with someone'' (P20)

"I fell in love with someone'' (P20)
#جمهوری_اسلامی_ایران

خانم کیم و یونا حسابی تعجب کردن متوجه شدن که آقای کیم برا ماندن باند خودش و بالا بردن باند دخترش به اجبار مجبور کرد با پسر جئون ازدواج کنه.
پ ا.ت از موهای ا.ت گرفت اونو پرت کرد پشت دیوار.که افتاد و ا.ت همینطور شروع کرد به کتک زدن ا.ت...
ا.ت" تاحالا فک نمی‌کردم پدرم باهام اینکارا میکرد اون با آقای جئون همکار بود پس برا همین بود منو اجبار کرد با جونگکوک ازدواج کنم...تحمل بغض هارو نداشتم...اون همینطور داشت بهم لگد میزد...که زدم زیر گریه....
پ ا.ت : دختره ی عوضی*عصبی،جدی*
ا.ت" دیگه دوون کتک های پدرم نداشتم...
م ا.ت : لطفا...هقق....اون کاری هق نکرده
یونا : بابا لطفا*گریه*
پ ا.ت : خفه شید*عربده*

از زبان کوک :
بعد از کارخونه رفتم شرکت،... امروز سرم زیادی شلوغ بود هر ساعتی مامانم زنگ میزد دیگه دست بردار نبود با عصابیت جواب دادم...
کوک : بله*سرد*
م کوک : پسرم....میشه عصبانی نشی*نگران*
کوک : باز چی شده مامان کلی کار دارم.*عصبی*
م کوک : پسرم ا.ت....از خونه...
کوک که میدونست میخواد چی بگه گوشی روش قطع کرد*
کوک : لعنتی*داد*
کوک" سریع با عصبانیت به گوشی ا.ت زنگ زدم...لعنتی جواب بده*عربده*

از زبان ا.ت :
دیگه طاقت نداشتم...که گوشیم زنگ خورد..خواستم گوشی از کیفم در بیارم اما..پدرم گوشیم در آورد با دیدن اسم کسی که ظاهر شد نیشخند کثیفی زد...
پ ا.ت : پس اسم جونگکوک رو شاهزاده ی من سیو کردی*پوزخند*
ا.ت : پس عاشقش شدی درسته..

از زبان کوک :
لعنتی! جواب بده*عربده*
گوشی با شتاب پرت کردم اون ور *ترکی شد🗿*

ا.ت" پدرم به دست نگهبانا از عمارت انداختم بیرون...حتی اون هم عوض شده اشکام داشتن میریختن حالا باید کجا برم...سریع زنگ زدم به سانا(دوست بچگی ا.ت)...
مکالمه تلفنی :
ا.ت : سانا*گریه*
سانا : چیشده ا.ت؟
ا.ت : میشه آدرس کافه ای که میگم بیای*گریه*
سانا : ا.ت خوبی؟*نگران*
ا.ت : سانا لطفا..*گریه*
سانا : باشه باشه الان میام
پایان مکالمه تلفنی :

کوک :
به جانگ سوک گفتم بعضی از بادیگاردها بفرسته...منم اول از همه به عمارت کیم رفتم...
چند مین بعد :
کوک" بعد از اینکه رسیدم..اجوما در وا کرد...با چهره ی آقای کیم روبه رو شدم....
پ ا.ت : کوک!..چیزی شده؟
کوک" وقتی گفت چیزی شده یعنی از هرچیزی خبر نداره یعنی ا.ت نیومده اینجا؟ داشتم دیونه میشدم از اونجا رفتم یه جا جلوی کافه وایسادم که از شدت عصبانی دستم کوبیدم تو فرمون...
کوک : تو کجایی لعنتی..*بغض*داد*

از زبان ا.ت : تو کافه منتظر سانا بودم چند دقیقه گذشته هنوز نیومد...
سانا : ا.ت

ادامه داره...