جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_شانزده_ام
حوله رو دور خودش پیچید و بیرون اومد، وارد اتاق خواب شد، سهیل همه جا رو مرتب کرده بود.
بلوزش و ندید:
-" لباسام و کجا گذاشتی؟!" ... منتظر جواب نشد، روبرو آیینه ایستاد تا موهاش و خشک کنه.
سهیل با سینی چایی در دست ، تو چار چوب در واستاد:
- " بیارم همین جا یا میای پای تلویزیون؟!"
سشوار و خاموش کرد:
- " همین جا خوبه...این بلوزم کو؟؟" ... سهیل سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت:
- " یه بویه خاصی میدادن ... همه رو گذاشتم تو سبد رخت چرکا. " ...
نگاه معنا داری به سهیل کرد و نخواست ادامه بده.
لبه ی تخت نشست و فنجون رو برداشت...عطر خوبی میداد ...همیشه سهیل بهتر از خودش چای دم می کرد.
-" خوبه؟! این دفعه زعفرون زدم. " ... شیوا بی اراده خنده اش گرفت، میدونست سهیل دنبال بهانه ای برای حرف زدن می گشت، گفت : " خب که چی؟!"
سهیل چایی رو سر کشید و کنار شیوا نشست، دستش و دور کمرش حلقه کرد و اون و طرف خودش کشید تا ببوسه.
خنده رو لبهای شیوا ماسید، روش و بر گردوند و گفت: "خسته ام سهیل...".
اما سهیل قلاب دستاش و محکم کرد تا شیوا نتونه بلند شه. با لحنی شاکی گفت:
- " می دونم! تمام ماه قبل رو خسته بودی! برا همین من امروز، بعد دو هفته اتاقا رو جمع کردم و ظرفا رو شستم !! "
فنجون رو از شیوا گرفت، رو عسلی گذاشت و خودش و رو نیم تنه ش خم کرد تا شیوا رو، روی تخت بخوابونه... درازش کرد، نگاهشون که به هم گره خورد، دستای شیوا دور حوله سست شد.
داغیِ لبهای سهیل از چای بود یا گرمای خواستن، فرقی نمی کرد، شیوا خواهان بوسه های مردونه ای بود که بهار، شخصیت رمانتیک این س.ک.س رو، امروز ازش گرفته بود.
بهاری که امروز امیر رو از میانه ی راه عاشقی با شیوا، به سمت خودش برگردونده بود، سهم شیوا بود اما الان ... بغضش و فرو خورد، همین طور که خودش و روی تخت و زیر ملافه بالا می کشید، حوله رو باز کرد، دست سهیل داد که در حال باز کردن دکمه های پیراهنش بود؛
تک تک سلول های بدنش منتظر یه ارگاسم روحی و جسمیِ توأمان بودن، اما این معاشقه ای نبود که وعده گرفته بودن...؟!
تصور این که بهار فاتحانه از نبرد عشقیِ امروز بیرون اومده و تمام شب چون ملکه ای، در آغوش امیر، عشوه گری میکنه، نیاز میفروشه و ناز میخره؛ اون و در کام گرفتن از سهیل حریص تر می کرد! گویی از بهار انتقام می گیره و به امیر فخر می فروشه....چشماش و بست و دل به هـُرم نفسهایی سپرد که شاید احساس زیر خاکستر خفته ی اون رو، نسبت به سهیل، بیدار کنه...
حلقه ی موهای بلندش، دور انگشت سهیل که از گردن تا روی سینه هاش تابیده می شد، شوری در احساسش می ریخت که با بوسه های ممتد در راستای بدنش، تا نوک سر انگشتای پا، گـُر می گرفت... اما نه اون اندازه که حرارت تک بوسه های امیر رو در این لحظات خاص فراموش کنه..!!!
هر از گاهی چشماش رو باز می کرد و با تیزی ِ ملایم ِ ناخنای کشیده ش به دور کمر و بلندای بالا تنه ی سهیل،سعی میکرد تا واقعیت حجم حضور اون رو، به روی ذهن پریشونش بکشه،اما پیچ و تاب های عجولانه ی سهیل و لب گرفتنای گاه و بیگاهش، فرصت تمرکز بر اندیشه ها رو ازش می گرفت...
جسم ظریف و لـَختش و تسلیم عشق بازی های پسرانه ی سهیل کرد و در تاریک و روشنیِ اتاق، نگاهش رو آیینه خیره موند.بی اراده بود پرواز افکارش، حول و حوشِ بستر امیر!
تصور بوسه های دزدانه و هراسی گیرا، که در برهنگیِ یک رابطه ی نامشروع در خونش می دوید... سنگینیِ حجم عضلانیِ محبوبی که خنده های مستانه اش رو منقطع می کرد...
ضربه های کمری مردانه که با نگاه های پنهانی ش، دردهای ظریف زنانه رو کنترل می کرد... جملات کوتاهِ عاشقانه ای که، ادامه یا اتمام این عشقبازی رو پـُرسا میشد... اصوات کوتاه و زیر و بمی که سمفونی می ساخت با نفس های خسته... عطر تند و نرمی که در پایان یک معاشقه ی باشکوه، با طعمی ناب از یک بوسه ی مرطوب، خوابی شیرین رو به چشمان خمار و خیس شیوا، مژده می داد...
انعکاس نور چشماش و زد...
- "تو خوبی؟! خوبی خانمم؟! گریه می کنی؟! چت بود ؟! ندیده بودمت این جور؟! "
شیوا از رویا بیرون اومد، صورتش و تو سینه ی سهیل پنهان کرد و به قدر تمامه نداشته هاش اشک ریخت در بستری که، همخوابگی با دو مرد رو تا امشب هرگز تجربه نکرده بود...!!!
***
سهیل مثل همیشه زودتر بیدار شد، لیوان آب پرتغال رو بالای سر شیوا گذاشت، به آهستگی کنارش نشست...عمق خوابش و میشد از معصومیتی که تو چهره اش می درخشید، حدس زد.
خوب می فهمید این روزا سکوت غریبی داره زندگیه اون و شیوا رو می بلعه .
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
#قسمت_شانزده_ام
حوله رو دور خودش پیچید و بیرون اومد، وارد اتاق خواب شد، سهیل همه جا رو مرتب کرده بود.
بلوزش و ندید:
-" لباسام و کجا گذاشتی؟!" ... منتظر جواب نشد، روبرو آیینه ایستاد تا موهاش و خشک کنه.
سهیل با سینی چایی در دست ، تو چار چوب در واستاد:
- " بیارم همین جا یا میای پای تلویزیون؟!"
سشوار و خاموش کرد:
- " همین جا خوبه...این بلوزم کو؟؟" ... سهیل سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت:
- " یه بویه خاصی میدادن ... همه رو گذاشتم تو سبد رخت چرکا. " ...
نگاه معنا داری به سهیل کرد و نخواست ادامه بده.
لبه ی تخت نشست و فنجون رو برداشت...عطر خوبی میداد ...همیشه سهیل بهتر از خودش چای دم می کرد.
-" خوبه؟! این دفعه زعفرون زدم. " ... شیوا بی اراده خنده اش گرفت، میدونست سهیل دنبال بهانه ای برای حرف زدن می گشت، گفت : " خب که چی؟!"
سهیل چایی رو سر کشید و کنار شیوا نشست، دستش و دور کمرش حلقه کرد و اون و طرف خودش کشید تا ببوسه.
خنده رو لبهای شیوا ماسید، روش و بر گردوند و گفت: "خسته ام سهیل...".
اما سهیل قلاب دستاش و محکم کرد تا شیوا نتونه بلند شه. با لحنی شاکی گفت:
- " می دونم! تمام ماه قبل رو خسته بودی! برا همین من امروز، بعد دو هفته اتاقا رو جمع کردم و ظرفا رو شستم !! "
فنجون رو از شیوا گرفت، رو عسلی گذاشت و خودش و رو نیم تنه ش خم کرد تا شیوا رو، روی تخت بخوابونه... درازش کرد، نگاهشون که به هم گره خورد، دستای شیوا دور حوله سست شد.
داغیِ لبهای سهیل از چای بود یا گرمای خواستن، فرقی نمی کرد، شیوا خواهان بوسه های مردونه ای بود که بهار، شخصیت رمانتیک این س.ک.س رو، امروز ازش گرفته بود.
بهاری که امروز امیر رو از میانه ی راه عاشقی با شیوا، به سمت خودش برگردونده بود، سهم شیوا بود اما الان ... بغضش و فرو خورد، همین طور که خودش و روی تخت و زیر ملافه بالا می کشید، حوله رو باز کرد، دست سهیل داد که در حال باز کردن دکمه های پیراهنش بود؛
تک تک سلول های بدنش منتظر یه ارگاسم روحی و جسمیِ توأمان بودن، اما این معاشقه ای نبود که وعده گرفته بودن...؟!
تصور این که بهار فاتحانه از نبرد عشقیِ امروز بیرون اومده و تمام شب چون ملکه ای، در آغوش امیر، عشوه گری میکنه، نیاز میفروشه و ناز میخره؛ اون و در کام گرفتن از سهیل حریص تر می کرد! گویی از بهار انتقام می گیره و به امیر فخر می فروشه....چشماش و بست و دل به هـُرم نفسهایی سپرد که شاید احساس زیر خاکستر خفته ی اون رو، نسبت به سهیل، بیدار کنه...
حلقه ی موهای بلندش، دور انگشت سهیل که از گردن تا روی سینه هاش تابیده می شد، شوری در احساسش می ریخت که با بوسه های ممتد در راستای بدنش، تا نوک سر انگشتای پا، گـُر می گرفت... اما نه اون اندازه که حرارت تک بوسه های امیر رو در این لحظات خاص فراموش کنه..!!!
هر از گاهی چشماش رو باز می کرد و با تیزی ِ ملایم ِ ناخنای کشیده ش به دور کمر و بلندای بالا تنه ی سهیل،سعی میکرد تا واقعیت حجم حضور اون رو، به روی ذهن پریشونش بکشه،اما پیچ و تاب های عجولانه ی سهیل و لب گرفتنای گاه و بیگاهش، فرصت تمرکز بر اندیشه ها رو ازش می گرفت...
جسم ظریف و لـَختش و تسلیم عشق بازی های پسرانه ی سهیل کرد و در تاریک و روشنیِ اتاق، نگاهش رو آیینه خیره موند.بی اراده بود پرواز افکارش، حول و حوشِ بستر امیر!
تصور بوسه های دزدانه و هراسی گیرا، که در برهنگیِ یک رابطه ی نامشروع در خونش می دوید... سنگینیِ حجم عضلانیِ محبوبی که خنده های مستانه اش رو منقطع می کرد...
ضربه های کمری مردانه که با نگاه های پنهانی ش، دردهای ظریف زنانه رو کنترل می کرد... جملات کوتاهِ عاشقانه ای که، ادامه یا اتمام این عشقبازی رو پـُرسا میشد... اصوات کوتاه و زیر و بمی که سمفونی می ساخت با نفس های خسته... عطر تند و نرمی که در پایان یک معاشقه ی باشکوه، با طعمی ناب از یک بوسه ی مرطوب، خوابی شیرین رو به چشمان خمار و خیس شیوا، مژده می داد...
انعکاس نور چشماش و زد...
- "تو خوبی؟! خوبی خانمم؟! گریه می کنی؟! چت بود ؟! ندیده بودمت این جور؟! "
شیوا از رویا بیرون اومد، صورتش و تو سینه ی سهیل پنهان کرد و به قدر تمامه نداشته هاش اشک ریخت در بستری که، همخوابگی با دو مرد رو تا امشب هرگز تجربه نکرده بود...!!!
***
سهیل مثل همیشه زودتر بیدار شد، لیوان آب پرتغال رو بالای سر شیوا گذاشت، به آهستگی کنارش نشست...عمق خوابش و میشد از معصومیتی که تو چهره اش می درخشید، حدس زد.
خوب می فهمید این روزا سکوت غریبی داره زندگیه اون و شیوا رو می بلعه .
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
۱۱.۴k
۱۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.