نامه ی شماره ی 7. 🎭
نامه ی شماره ی 7. 🎭
هم سلولی سلام
امروز در حین غذا گرفتن از نگهبان شنیدم که با صدای بلند و کریهش فریاد گونه میگفت:
هر دوی ما به بند هشت منتقل خواهیم شد.
به شقایق سوگند که تو بر خواهی گشت، من به این معجزه ایمان دارم، چون تا امشب منتظر بودم، تا تابستان برود، درخت انار پاییزی به شب تولدت به غنچه بنشیند!
همیشه گفتم: جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی تا آدم آنجا جان بدهد، مثلاً آغوش "تو" .
در شب تولدت جان میدهد برای جان دادن. :)
دلتنگم شدی به دیوار بکوب
من این سوی دیوار منتظرت خواهم بود.
#هم_سلولی
📚☕
هم سلولی سلام
امروز در حین غذا گرفتن از نگهبان شنیدم که با صدای بلند و کریهش فریاد گونه میگفت:
هر دوی ما به بند هشت منتقل خواهیم شد.
به شقایق سوگند که تو بر خواهی گشت، من به این معجزه ایمان دارم، چون تا امشب منتظر بودم، تا تابستان برود، درخت انار پاییزی به شب تولدت به غنچه بنشیند!
همیشه گفتم: جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی تا آدم آنجا جان بدهد، مثلاً آغوش "تو" .
در شب تولدت جان میدهد برای جان دادن. :)
دلتنگم شدی به دیوار بکوب
من این سوی دیوار منتظرت خواهم بود.
#هم_سلولی
📚☕
۵.۱k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۱