عشق باطعم تلخ Part32
#عشق_باطعم_تلخ #Part32
بعد از نوشتن آخرین سوال، سرم رو بلند کردم؛ چند نفر بیشتر نبودیم همه امتحان رو داده بودن، چون قبلا شیش دونگ حواسم به هدفم بوده برای همین خیلی امتحان برام سخت نبود؛ مطمئنم اگه مطالعه کوتاهیم میکردم قبول میشدم.
بلند شدم رفتم برگه رو دادم دست پرهام.
- هر چی میدونستم، نمیدونستم نوشتم
خیره شدم به صورتش...
- اصلاً برام دیگه مهم نیست، قبول شم یا نه...
و آروم تر ادامه دادم...
- شاید اصلاً دیگه ادامه ندادم.
تعجب رو از صورتش میخوندم، منم جای اون بودم به کسی که خودش رو میکشت برای رسیدن به هدفش، یک شبِ قید هدفش رو میزد، تعجب میکردم؛ ولی برای رسیدن به خواستههات باید انگیزه داشت، منم جوری خسته شدم که دلم میخواد چشم ببندم، دیگه آنایی نباشه...
از اتاق خارج شدم فرحان و شهرزاد اومدن سمتم...
فرحان با خنده گفت:
- دلاور اومد، آفرین پهلوان، خدا قوت ایرانی.
با مکث ادامه داد...
- قبولی دیگه نه؟!
با لحن سرد و بی احساسی، گفتم:
- مهم نیست قبول شم یا نه.
لبخند فرحان ناپدید شد، شهرزاد اومد سمتم، دستم رو توی دستش گرفت، فرحان با خنده گفت:
- علائم پیش از وقوع افت فشارخون بر اثر استرس.
شهرزاد چشم غرهای بهش رفت و اونم جدی گفت:
- خانم هخامنش دارم واستون!
فضای خفه بیمارستان و بغض توی گلوم باعث میشد، نفسم بالا نیاد با شهرزاد رفتیم خارج از محوطه بیمارستان کنار کافه...
دستم رو از توی دست شهرزاد کشیدم، بیرون...
- من باید برم خونه.
شهرزاد به اعتراض گفت:
- آنا، لطفاً!
خواستم برم که صدای فرحان باعث شد، برگردم سمتش.
- آنا...
شهرزاد با تعجب داشت به دوتامون نگاه میکرد، فرحان اومد سمتم، ناراحت بود...
- باید حرف بزنیم.
📓 @romano0o3 📝
بعد از نوشتن آخرین سوال، سرم رو بلند کردم؛ چند نفر بیشتر نبودیم همه امتحان رو داده بودن، چون قبلا شیش دونگ حواسم به هدفم بوده برای همین خیلی امتحان برام سخت نبود؛ مطمئنم اگه مطالعه کوتاهیم میکردم قبول میشدم.
بلند شدم رفتم برگه رو دادم دست پرهام.
- هر چی میدونستم، نمیدونستم نوشتم
خیره شدم به صورتش...
- اصلاً برام دیگه مهم نیست، قبول شم یا نه...
و آروم تر ادامه دادم...
- شاید اصلاً دیگه ادامه ندادم.
تعجب رو از صورتش میخوندم، منم جای اون بودم به کسی که خودش رو میکشت برای رسیدن به هدفش، یک شبِ قید هدفش رو میزد، تعجب میکردم؛ ولی برای رسیدن به خواستههات باید انگیزه داشت، منم جوری خسته شدم که دلم میخواد چشم ببندم، دیگه آنایی نباشه...
از اتاق خارج شدم فرحان و شهرزاد اومدن سمتم...
فرحان با خنده گفت:
- دلاور اومد، آفرین پهلوان، خدا قوت ایرانی.
با مکث ادامه داد...
- قبولی دیگه نه؟!
با لحن سرد و بی احساسی، گفتم:
- مهم نیست قبول شم یا نه.
لبخند فرحان ناپدید شد، شهرزاد اومد سمتم، دستم رو توی دستش گرفت، فرحان با خنده گفت:
- علائم پیش از وقوع افت فشارخون بر اثر استرس.
شهرزاد چشم غرهای بهش رفت و اونم جدی گفت:
- خانم هخامنش دارم واستون!
فضای خفه بیمارستان و بغض توی گلوم باعث میشد، نفسم بالا نیاد با شهرزاد رفتیم خارج از محوطه بیمارستان کنار کافه...
دستم رو از توی دست شهرزاد کشیدم، بیرون...
- من باید برم خونه.
شهرزاد به اعتراض گفت:
- آنا، لطفاً!
خواستم برم که صدای فرحان باعث شد، برگردم سمتش.
- آنا...
شهرزاد با تعجب داشت به دوتامون نگاه میکرد، فرحان اومد سمتم، ناراحت بود...
- باید حرف بزنیم.
📓 @romano0o3 📝
۴.۳k
۰۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.