عشقباطعمتلخ Part

#عشق_باطعم_تلخ #Part31

کفش‌هام رو پوشیدم امروز آزمون داشتیم، منم فقط بخاطر این‌ که پرهام اون روز کمکم کرده بود، ناراحت نشه محبور شدم، برم امتحان رو بدم، حتی قرار باشه قبول نشم.
این چند روز خونه عموحسین بودیم، نه من می‌رفتم خونه، نه بابا...
دیگه ناامید بودم ولی همچنان سعی می‌کردم مامان رو منصرف کنیم.
وارد بیمارستان شدم، سمانه اومد سمتم بغلم کرد.
- عزیزم خوبی؟
تلخ خندیدم...
- عالی بهتر از این نمی‌شم، چهار روز بعد مراسم خواستگاریم، می‌خوان دیگه رسمیش کنند، خواستی بیا ختم آنا.
- اِ می‌زنمت.
شهرزاد وارد بخش شد و تا من رو دید اومد بغلم کرد.
- آنایی تحمل کن همه چی خوب میشه.
بلند‌تر خندیدم...
- دیگه درست بشو نیست، چهار روز بعد تا ختم آنا مونده.
اشک‌های شهرزاد جاری شد، زدم روی شونه‌ش...
- خر، چه گریه‌م می‌کنه.
یه لحظه غم تمام وجودم رو گرفت...
- بدبخت منم که باید با اجبار کنار بیام.
توی راه‌رو من و شهرزاد داشتیم، می‌رفتیم سمت اتاق کنفراس؛ واسه امتحان که پرهام مارو دید، با خوشحالی اومد سمتمون.
- سلام.
شهرزاد تعجب کرده بود، تا حالا این‌جوری پرهام رو ندیده بود؛ البته منم اگه حال وروزم این نبود، تعجب می‌کردم.
دوتامون جوابش رو دادیم، با این حرفش شهرزاد از تعجب برگشت، طرفم و نگاهم کرد!
- خوشحال شدم، اومدی واسه امتحان.
یه نگاه به پرهام کردم، یه نگاه به شهرزاد.
پرهام با لبخند گفت:
- شما برید توی اتاق کنفرانس، منم الان با سوالات میام.
تا رفت شهرزاد دستم رو گرفت و گفت:
- نفهمیدم، این سرش خورده به جایی؟!
با مکث...
- اصلاً مگه قرار بود، نیایی؟
لبخند زورکی زدم.
- بریم، دیرمون میشه.
امتحان چند دقیقه بعد که رفتیم توی سالن شروع شد، اصلاً حواسم به سوالات نبود، توی فکر چهار روز بعد بودم، خدایا من چه گناهی کردم؟ چرا باید تسلیم یه تصمیم زورکی شم، چرا باید بسوزم و بسازم، آخه یک مامان چطور می‌تونه بچه‌شو با پول و ثروت بدبخت کنه.
پرهام مراقب امتحان بود، معلوم بود کل حواسش به منه، قدم زنان اومد سمتم، منم برای این‌که وانمود کنم حواسم همین‌جاست، جلوی سوال اول رو خط خطی کردم،
بالای سرم وایستاد به برگه، سفیدم نگاه کرد...
- لطفاً هرچی یاد داری رو بنویس.
بعد از گفتن این حرف قدم برداشت سمت بقیه بچه‌ها، شهرزاد روبروم ردیف دوم بود، نگاهم کرد و با چشم پرسید:
- چی گفت؟
با چشمم بهش فهموندم.
- هیچی نیست
و سعی کردم تمرکز کنم و هرچی می‌دونم رو بنویسم؛ هر وند دیگه مثل قبل هدفم برام مهم نبود.
قلبم از همه چی شکسته بود، حتی اثر درد روحم رو توی سراسر بدنم حس می‌کردم.

📓 @romano0o3 📝
دیدگاه ها (۲)

#عشق_باطعم_تلخ #Part32بعد از نوشتن آخرین سوال، سرم رو بلند ک...

#عشق_باطعم_تلخ #Part33سرم رو تکون دادم، احتمالاً مامان بهش گ...

#عشق_باطعم_تلخ #Part30چونه‌م رو گرفت و باعث شد، بهش خیره شم....

#عشق_باطعم_تلخ #Part29از محوطه دانشگاه خارج شدم و داخل پیاده...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۱۹

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭⁶ بغلش کردم و بعد گفتم : خب دیگه ، ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط