عشق بیمار من پارت پنجم

همین طوری می‌گذشت ساعت‌ها روزها هفته‌ها ماه ها توی خونه زندگی می‌کردم بلکه دست آن پسر بهبود پیدا کند نزدیک سه ماه بود ه آن دو در یک خانه زندگی می‌کردند و روز به روز به هم عادت می‌کردند و وابسته می‌شدند به طوری که دختر اگر نیم ساعت دیر به خانه باز می گشت پسر از نگرانی به خواب نمی‌رفت و آن روز فرا رسید روز موعود ات: امروز روزی بود که جونگ کوک از پیشم می‌رفت می‌دونم چرا انقدر من ناراحتم دوست ندارم بره ولی باید بره چون اون یه مافیاست و نمی‌تونه مدت زیادی اینجا باشه تازه دستشم خیلی خوب شده مثل روز
اولشه وقت خداحافظیه
جونگکوک :من ..من نمیتونم بدون ات زندگی کنم اصلا نمیشه (بغض) بغضشو قورت داد و از اتاق خارج شد آت:(لبخند) بالاخره داری میری خرگوش کوچولو (بغض) کوک: آره انگار باید برم دیگه تازه این چند ماهم که نبودم همه چی به هم ریخته باید برم درستش کنم آت: امیدوارم بازم بتونیم همو ملاقات کنیم ( لبخند غمگین ) کوک: درخواست دارم قبول می‌کنی آت : آره هرچی باشه اوکیه کوک: میشه یکی از لباساتو داشته باشم
آت براچی خودت که لباس داری
کوک: می‌دونم ..می‌دونم ..
هیچی نگو ..فقط یکی از لباساتو بهم بده و عطر خودتو بزن زود باش باید برم
آت : اوکی عجیب بود رفتارش آخه چرا باید لباسم بخواد چیزی نگفتم و رفتم یه لباس از تو کمد برداشتم عطرمو بهش زدم رفتم بهش دادم آت : بیا (لبخند) کوک: خیلی ممنونم ( لبخند) آت و کوکمو بغل کردم ولی هیچ کدوم از آنها نمی‌دونستند که قلبشان برای دوری از هم بی‌قراری می‌کند و به هم وابسته هستند آت و کوک بی صدا توی بغل هم اشک می‌ریختند ولی قبل از اینکه از هم جدا شن اشک‌هاشون که مثل ابرهای بهاری می‌ریخت جمع کردن آت: خداحافظ (لبخند غمگین) کوک : خداحافظ همین که خواست اشکش در بیاد در خونه رو باز کرد و سریع رفت منم نتونستم خودمو کنترل کنم مثل چی گریه کردم آخه خیلی بهش عادت کرده بودم الان خونه خالیه هق هق من بدون اون هق چیکار کنم هق هق هق
یک هفته بعد ویو کوک
کوک: تو این یه هفته اصلاً نتونستم بخوابم فقط و فقط لباسی که بهم داد می‌تونم بخوابم با موی تنش می‌تونم بخوابم درسته که در کنارش نمی‌خوابیدم ولیع عطرش کل خونه رو گرفته بود و من با همون عطر می‌خوابیدم از بس گریه کردم که چشام کاسه خونه من هق بدون اون نمی تونم یه دفعه یکی دره اتاقو زد من فکر کردم ات ولی الکس بود آه لعنتی الکس: رفتم ببینم داری چیکار می‌کنه داداشم آخه یه هفته است درست حسابی چیزی نخورده ش گریه می‌کنه با اون لباسی که اون خانم بهش داده می‌خوابه واقعا نگرانشم رفتم درو باز کردم دیدم رو تخت لباس رو گرفته جلوی بینیش هی بوش می‌کنه و گریه می‌کنه داداش. داداش چرا انقدر خودتو عذاب میدی خب برو بیارش
نیایش
دیدگاه ها (۰)

پارت ششم شاید آخر باشه

پایان زندگی پارت یک درخواستی

سلام بچه ها من میخوام در خواستی هاتونو بنویسم حالا یا تک پار...

پارت چهارم عشق بیمار من

رمان j_k

پارت ۱۴

وقتی دخترشو دوست نداشت 💔پارت ۳ویو اتاون بهم سیلی زد هه انتظا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط