پایان زندگی پارت یک درخواستی

کوک: چی نه نه امکان نداره من محموله‌ها رو فرستادم چطور به دستتون نرسیدم جونگ وو: مگه من دروغ میگم عوضی میگم نیومده نفهمی (داد) کوک: سره من داد نزن عوضی پولتو پس میدم کوک گوشیو قطع می‌کنه و پرتش می‌کنه به طوری که گوشی ۱۰۰۰ تیکه می‌شه کوک: لعنت به این زندگی (داد) دیگه خسته شدم دیگه نمی‌کشم همین طوری که داشت حرف می‌زد از خونه خارج شد همینطور راه می‌رفت دیگر نتوانست بغضش را نگه دارد بغضش شکست همین طوری که اشک می‌ریخت باران هم می‌بارید و کم کم تند شد نگار که داشت با آن پسر همدردی می‌کرد کوک: پاهام سست شد دیگه نتونستم بایستم رو زمین نشستم و تا حد امکان داد زدم وری که گلوم می‌سوخت یه خورده که گذشت دیدم بارون نمی‌باره سرمو بلند کردم دیدم یه چتر بالا سرمه یه خورده که سرمو چرخوندم دیدم یه دختری چترو گرفته رو سر من و خودش داره خیس میشه اشکامو پاک کردم بلند شدم رفتم جلوش ایستادم احساس می‌کردم که می‌شناختمش یا قبلاً دیدمش ولی یادم نمی‌اومد چهرهشو که دیدم سرم یه خورده درد گرفت ولی اهمیت ندادم کوک: سلام (لبخند) ..آت:, سلام (لبخند) چرا اینجا نشستی تو این بارون کوک: چون دوس دارم آت :, اینکه نشد حرف ب سرما می‌خوری کوک: خوب چیش به تو می‌رسه خواستم بلند شم که دختر دستمو گرفت آت: ببین آقا درسته که به من ربطی نداره ولی تو این بارون قدرتمندترین آدم هم یاد سرما می‌خوره تازه فکر کنم خانواده هم داری همسرت نگرانت میشه این ساعت اینجایی برو پیشش (لبخند) [ادمین: خب تا اینجا اگه نفهمیدین داستان چیه براتون خلاصه میکنم جونگکوک حافظشو از دست داده و نمیدونه که آت همسرشه به نظرتون یادش میاد یا نه]
کوک: من ازدواج نکردم و هیچ علاقه‌ای به ازدواج ندارم آت: خودت می‌دونی بیا چترم برا تو من دیگه برم کوک: چتر برای خودت ممنون آت:, باشه ، میشه به سوال بپرسم کوک:بپرس
آت:, تا حالا عاشق کسی شدی کوک: نه

ادامه داره چطور بود🙂
می‌دونم بد شد به روم نیارین
دیدگاه ها (۰)

پایان زندگی پارت شاید اخر

خب بچه ها عشق مافیایی من چرا حمایت نمیشه واقعا ناراحتم اگه ب...

پارت ششم شاید آخر باشه

عشق بیمار من پارت پنجم

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۰

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط