رمان یادت باشد ۲۴۱
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهل_و_یک
پای منو ببرید به مادرم و به خانمم نشون بدید. اونها منتظرن."
همسنگرهایش با چند چفیه پاهایش را بسته بودند، ولی خونش بند نمی آمده. حمید را با همان حال در دل شب به یک نفربر رسانده بودند. لحظه حرکت، دشمن نفربر را هم زده بود. ولی خدا می خواست که پیکر حمید برگردد. داخل نفربر دو نفر از رفقایش نشسته بودند. حمید هنوز جان داشت. مدام می گفت:" ببخشید خونم روی لباس های شما می ریزه. حلالم کنید." رفقایش می گویند لحظات آخر ذکر لب هایش" یا صاحب الزمان " بود. شدت خونریزی به حدی زیاد بود که حمید در مسیر شهید می شود.
□■□
از پنج شنبه خبر به خیلی ها رسیده بود، ولی خانواده من و خانواده حمید خبر نداشتند. به خانه عمه که رسیدیم، کوچه و حیاط غلغله بود؛ پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا. دیدن عکس های شوهرم، حمیدی که همین چند روز پیش داخل حیاط تلفنی با او صحبت کرده بودم، برایم خیلی سخت بود.
از بین جمعیت که می گذشتم، صدای اطرافیان که با ترحم می گفتند:" آخی، خانمش اومد!" جگرم را آتش می زد. دستم را به دیوار گرفتم و از پله ها بالا رفتم. عمه شیون می کرد. بغلش کردم. عمه بوی حمیدم را می داد. بابا هم آمد. هر دوی ما را بغل کرده بود. سه تایی داشتیم گریه می کردیم. فقط صدای گریه ما سه نفر می آمد. گویی همه صداها در صدای گریه ما گم شده بود.
فکر می کردم شنیدن خبر شهادت حمید سخت ترین اتفاق زندگی ام است. ولی اینطور نبود! سختی هایی به سراغم آمد که هر کدامشان....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
پای منو ببرید به مادرم و به خانمم نشون بدید. اونها منتظرن."
همسنگرهایش با چند چفیه پاهایش را بسته بودند، ولی خونش بند نمی آمده. حمید را با همان حال در دل شب به یک نفربر رسانده بودند. لحظه حرکت، دشمن نفربر را هم زده بود. ولی خدا می خواست که پیکر حمید برگردد. داخل نفربر دو نفر از رفقایش نشسته بودند. حمید هنوز جان داشت. مدام می گفت:" ببخشید خونم روی لباس های شما می ریزه. حلالم کنید." رفقایش می گویند لحظات آخر ذکر لب هایش" یا صاحب الزمان " بود. شدت خونریزی به حدی زیاد بود که حمید در مسیر شهید می شود.
□■□
از پنج شنبه خبر به خیلی ها رسیده بود، ولی خانواده من و خانواده حمید خبر نداشتند. به خانه عمه که رسیدیم، کوچه و حیاط غلغله بود؛ پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا. دیدن عکس های شوهرم، حمیدی که همین چند روز پیش داخل حیاط تلفنی با او صحبت کرده بودم، برایم خیلی سخت بود.
از بین جمعیت که می گذشتم، صدای اطرافیان که با ترحم می گفتند:" آخی، خانمش اومد!" جگرم را آتش می زد. دستم را به دیوار گرفتم و از پله ها بالا رفتم. عمه شیون می کرد. بغلش کردم. عمه بوی حمیدم را می داد. بابا هم آمد. هر دوی ما را بغل کرده بود. سه تایی داشتیم گریه می کردیم. فقط صدای گریه ما سه نفر می آمد. گویی همه صداها در صدای گریه ما گم شده بود.
فکر می کردم شنیدن خبر شهادت حمید سخت ترین اتفاق زندگی ام است. ولی اینطور نبود! سختی هایی به سراغم آمد که هر کدامشان....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۸.۳k
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.