پارت۶۳
#پارت۶۳
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
پوزخندی زدونگاهشوبه لیوانش دوخت
_خوبه خوشبخت شی
نمیدونم چرابنظرم مشکوک میزد شایدم ارامش قبل ازطوفان بودولی هرچی بودحس خوبی بهش نداشتم
_مرسی،خب توکی قراره قاطی مرغاشی
اینوبه شوخی گفتم که خندیدوبالحن عجیبی گفت
_بزودی زودترازاونچه که فکرشوبکنی
اخمام ناخداگاه رفت توهم چقدم مشتاق بودهه
کمی ازنسکافه ام مونده بود اونم سرکشیدم مزه زهرمارمیداداگه بخاطراکتای نبودیه قلوپم نمیخوردم ازش
**تقریبایه رب بیست دیقه گذشته بود اکتای دائم بحث جدیدی شروع میکرد
نمیدونم چرا بدنم گرگرفته بودحس عجیبی داشتم انگارزیردلم موادمذاب ریخته بودنوبی قراربودم
حتی حس میکردم لپام گل انداخته کمی خودموبادزدم
چم شده بودخوابمم به کل پریده بود اکتای ازروصندلیش بلندشدرفت سمت یخچال
نگاه خیره وتبدارم رواندام بی نقصش درحرکت بود چرا نفهمیدم جز یه شلوارک تنگ چیزدیگه ای تنش نیست
نگاه سرکشم روآلت برجسته اش درگردش بودونمیتونستم کنترلش کنم
اون حس داغی هرلحظه بیشترمیشدبه طوری که روناموبهم فشاردادم تاکمترشه ولی بدترمیشد
اکتای بطری ابی برداشتوسرکشیدنگاهم به قطره های ابی بودکه ازلبای گوشتیش روی سینه ی عضله ایش میریختودراخر روخشتک شلوارکش جاری میشد
اب دهنموقورت دادم چه مرگته ارمغان به خودت بیا
اکتای دریخچالوبستوتکیه دادبهش به نگاه خیره ام نیشخندی زد
ازجام بلندشدم به سمت سینک ظرف شویی رفتم دستموخیس کردموبه گردنم کشیدم ولی چیزی ازداغیم کم نکرد
برگشتم سمت اکتای که یهولبای داغش رولبام نشست
انگارکه منتظراین لحظه باشم چنگی به موهاش زدموعمیق لباشوبه کام گرفتم
تن تنووحشیانه لب میگرفتیم زبونموکشید تودهنشومکی بهش زدبی طاقت لب بالاییشوکشیدم تودهنمومکیدم
اومی گفتوچسبوندتم به دیواروبوسه روازسرگرفت
خیس شدن بیش ازحد لای پاموحس میکردم
کل تنم وجودشوفریادمیزد
دقایقی بعدبالاخره نفس کم اوردموازش جداشدم نگاه پرازنیازموبه نگاه خماروشهوت الودش دوختم که کمرموگرفتوبلندم کردپاهامودورکمرش حلقه کردمودوباره لبامورولباش گذاشتم
انقدحالم بدبودکه فقط متوجه شدم دراتاقموبازکردورفتیم داخل بعدم قفلش کرد
اروم به سمت تختم رفتومنوخوابوندروتختوبدون قطع کردن بوسه امون سنگینیشوانداخت روم
ازرولباس آلت بادکردشوبه بهشتم مالید که بی ارده ازته دل اهی کشیدم
جونی گفتولباشوازرولبام برداشت حتی نمیخواستم یه ثانیه ام ازم دورشه
چنگی به بازوش زدم که خندید
_وایساحشری کوچولوبزارلباساتودربیارم بعد
بی حرف باچشایی که بزوربازنگهشون داشته بودم نگاش کردم که بی طاقت تیشرتموبعدشلوارموازتنم دراورد
حالابایه ست مشکی جلوش بودم
دوباره روم خوابید،زبونشواروم کشیدروگردنم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
پوزخندی زدونگاهشوبه لیوانش دوخت
_خوبه خوشبخت شی
نمیدونم چرابنظرم مشکوک میزد شایدم ارامش قبل ازطوفان بودولی هرچی بودحس خوبی بهش نداشتم
_مرسی،خب توکی قراره قاطی مرغاشی
اینوبه شوخی گفتم که خندیدوبالحن عجیبی گفت
_بزودی زودترازاونچه که فکرشوبکنی
اخمام ناخداگاه رفت توهم چقدم مشتاق بودهه
کمی ازنسکافه ام مونده بود اونم سرکشیدم مزه زهرمارمیداداگه بخاطراکتای نبودیه قلوپم نمیخوردم ازش
**تقریبایه رب بیست دیقه گذشته بود اکتای دائم بحث جدیدی شروع میکرد
نمیدونم چرا بدنم گرگرفته بودحس عجیبی داشتم انگارزیردلم موادمذاب ریخته بودنوبی قراربودم
حتی حس میکردم لپام گل انداخته کمی خودموبادزدم
چم شده بودخوابمم به کل پریده بود اکتای ازروصندلیش بلندشدرفت سمت یخچال
نگاه خیره وتبدارم رواندام بی نقصش درحرکت بود چرا نفهمیدم جز یه شلوارک تنگ چیزدیگه ای تنش نیست
نگاه سرکشم روآلت برجسته اش درگردش بودونمیتونستم کنترلش کنم
اون حس داغی هرلحظه بیشترمیشدبه طوری که روناموبهم فشاردادم تاکمترشه ولی بدترمیشد
اکتای بطری ابی برداشتوسرکشیدنگاهم به قطره های ابی بودکه ازلبای گوشتیش روی سینه ی عضله ایش میریختودراخر روخشتک شلوارکش جاری میشد
اب دهنموقورت دادم چه مرگته ارمغان به خودت بیا
اکتای دریخچالوبستوتکیه دادبهش به نگاه خیره ام نیشخندی زد
ازجام بلندشدم به سمت سینک ظرف شویی رفتم دستموخیس کردموبه گردنم کشیدم ولی چیزی ازداغیم کم نکرد
برگشتم سمت اکتای که یهولبای داغش رولبام نشست
انگارکه منتظراین لحظه باشم چنگی به موهاش زدموعمیق لباشوبه کام گرفتم
تن تنووحشیانه لب میگرفتیم زبونموکشید تودهنشومکی بهش زدبی طاقت لب بالاییشوکشیدم تودهنمومکیدم
اومی گفتوچسبوندتم به دیواروبوسه روازسرگرفت
خیس شدن بیش ازحد لای پاموحس میکردم
کل تنم وجودشوفریادمیزد
دقایقی بعدبالاخره نفس کم اوردموازش جداشدم نگاه پرازنیازموبه نگاه خماروشهوت الودش دوختم که کمرموگرفتوبلندم کردپاهامودورکمرش حلقه کردمودوباره لبامورولباش گذاشتم
انقدحالم بدبودکه فقط متوجه شدم دراتاقموبازکردورفتیم داخل بعدم قفلش کرد
اروم به سمت تختم رفتومنوخوابوندروتختوبدون قطع کردن بوسه امون سنگینیشوانداخت روم
ازرولباس آلت بادکردشوبه بهشتم مالید که بی ارده ازته دل اهی کشیدم
جونی گفتولباشوازرولبام برداشت حتی نمیخواستم یه ثانیه ام ازم دورشه
چنگی به بازوش زدم که خندید
_وایساحشری کوچولوبزارلباساتودربیارم بعد
بی حرف باچشایی که بزوربازنگهشون داشته بودم نگاش کردم که بی طاقت تیشرتموبعدشلوارموازتنم دراورد
حالابایه ست مشکی جلوش بودم
دوباره روم خوابید،زبونشواروم کشیدروگردنم
۱.۷k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.