جفتمون عاشق بچه بودیم...
جفتمون عاشق بچه بودیم...
یعنی عاشق که چی بگم،وقتی تو خیابون بچه میدیدیم امکان نداشت از مامان باباش نگیریم و کلی بغل و بوسش نکنیم...
یه روز رفتم سیسمونی و یه لباس نوزادی کوچولو و بانمک گرفتم و سورپرایزش کردم
انقدر خوشحال شد که اصلا اون روز من رو یادش رفت و فقط این لباس رو بغل میکرد و ذوق داشت...
گفت تو رو خدا بیا بریم رنگهای دیگه این لباس رو براش بخریم...
گفتم حالا چرا عجله داری...
بزار بچه دار شیم میرم تمام رنگاشو میخرم،اصلا کل مغازه رو واسش میخرم...
گفت آخه تموم میکنه...
گفتم نه دیوونه تموم نمیکنه...
خیلی دوست داشت بچمون دختر شه...
میگفت من مطمئنم،به دلم افتاده بچم دختر میشه...
چند سال گذشت...
تو خیابون سرم پایین بود و داشتم سیگارم رو میکشیدم
یه دفعه سرم رو آوردم بالا...
دیدم همون مغازه سیسمونی که براش لباس خریدم...
ویترین رو نگاه کردم...
همون لباسی بود که واسش خریده بودم با رنگهای مختلف...
یه نیم ساعتی فقط داشتم این لباس رو نگاه میکردم و اشک تو چشمام جمع شده بود
فروشنده اومد بیرون مغازه...
آقا؟؟؟
آقا؟؟؟؟؟؟
شما الان خیلی وقته دارید ویترین مغازه رو نگاه میکنید،بیاید داخل راهنماییتون کنم...
اشکام رو پاک کردم و رفتم داخل مغازه
خوش اومدید... ببخشید بچتون دختره یا پسر؟؟؟
گفتم بچم؟؟؟
بچم نه خانم...بچش...دختره...
گفت آها پس واسه کسی میخواید بخرید...
خب دخترشون چند ماهشه؟؟؟
گفتم... والا نمیدونم...
گفت خب یه زنگ بزنید ازش بپرسید که بتونم بهتر راهنماییتون کنم... گفتم خاموشه خانم...الان دوساله دارم زنگ میزنم خاموشه...
گفت آقا حالت خوبه؟؟
میگی دو ساله ازش خبر ندارم
بعد میگی بچشون دختره...
خانم آخه مطمئن بود بچش دختر میشه...
منم همیشه میگفتم خدایا بچش دختر شه به آرزوش برسه...
گفت آقا بفرمائید بیرون
وقت ما رو گرفتی مرتیکه دیوانه...
بغض کردم...
گفتم آره والا دیوانه شدم...
داشتم میرفتم بیرون
که برگشتم گفتم خانم؟؟؟اومدم رنگهای دیگه اون لباس رو واسش بگیرم
اما خودش نیست..
دخترمونم نیست...
اما یادش هست...
خاطراتش هست...
ای وای من خنده هاش،چشماش هست...
خانم ...
خانم..اگه یه روزی اومد اینجا
بهش بگید از طرف من دخترش رو ببوسه....
#امیر_علی_اسدی
یعنی عاشق که چی بگم،وقتی تو خیابون بچه میدیدیم امکان نداشت از مامان باباش نگیریم و کلی بغل و بوسش نکنیم...
یه روز رفتم سیسمونی و یه لباس نوزادی کوچولو و بانمک گرفتم و سورپرایزش کردم
انقدر خوشحال شد که اصلا اون روز من رو یادش رفت و فقط این لباس رو بغل میکرد و ذوق داشت...
گفت تو رو خدا بیا بریم رنگهای دیگه این لباس رو براش بخریم...
گفتم حالا چرا عجله داری...
بزار بچه دار شیم میرم تمام رنگاشو میخرم،اصلا کل مغازه رو واسش میخرم...
گفت آخه تموم میکنه...
گفتم نه دیوونه تموم نمیکنه...
خیلی دوست داشت بچمون دختر شه...
میگفت من مطمئنم،به دلم افتاده بچم دختر میشه...
چند سال گذشت...
تو خیابون سرم پایین بود و داشتم سیگارم رو میکشیدم
یه دفعه سرم رو آوردم بالا...
دیدم همون مغازه سیسمونی که براش لباس خریدم...
ویترین رو نگاه کردم...
همون لباسی بود که واسش خریده بودم با رنگهای مختلف...
یه نیم ساعتی فقط داشتم این لباس رو نگاه میکردم و اشک تو چشمام جمع شده بود
فروشنده اومد بیرون مغازه...
آقا؟؟؟
آقا؟؟؟؟؟؟
شما الان خیلی وقته دارید ویترین مغازه رو نگاه میکنید،بیاید داخل راهنماییتون کنم...
اشکام رو پاک کردم و رفتم داخل مغازه
خوش اومدید... ببخشید بچتون دختره یا پسر؟؟؟
گفتم بچم؟؟؟
بچم نه خانم...بچش...دختره...
گفت آها پس واسه کسی میخواید بخرید...
خب دخترشون چند ماهشه؟؟؟
گفتم... والا نمیدونم...
گفت خب یه زنگ بزنید ازش بپرسید که بتونم بهتر راهنماییتون کنم... گفتم خاموشه خانم...الان دوساله دارم زنگ میزنم خاموشه...
گفت آقا حالت خوبه؟؟
میگی دو ساله ازش خبر ندارم
بعد میگی بچشون دختره...
خانم آخه مطمئن بود بچش دختر میشه...
منم همیشه میگفتم خدایا بچش دختر شه به آرزوش برسه...
گفت آقا بفرمائید بیرون
وقت ما رو گرفتی مرتیکه دیوانه...
بغض کردم...
گفتم آره والا دیوانه شدم...
داشتم میرفتم بیرون
که برگشتم گفتم خانم؟؟؟اومدم رنگهای دیگه اون لباس رو واسش بگیرم
اما خودش نیست..
دخترمونم نیست...
اما یادش هست...
خاطراتش هست...
ای وای من خنده هاش،چشماش هست...
خانم ...
خانم..اگه یه روزی اومد اینجا
بهش بگید از طرف من دخترش رو ببوسه....
#امیر_علی_اسدی
۲۱.۴k
۰۵ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.