دینا سلطنت
دینا سلطنت
پارت ۹۱
ارکیده : آتنه بگو اون آلیس خواهر کوچیک ما هست
آتنه: درسته خودش هست
جونکوک و آلیس رو تخت پادشاهی نشستن
شب شده بود و همه لذت میبردند از جشن یکی از بهتری جشنی بود که تا به حال گرفته شده بود همه خیلی خوشحال بودن راکان از اینکه با ونوس ازدواج کرده بود خیلی خوشحال بود همش دست اش را رو شکم ونوس میگذاشت و بچش را ناز میکرد و هر دو خوشحال بودن لیدیا هم رزرخ در اغوش اش بود و همش بوسش میکرد خیلی خوشحال بود آنا و تهیونگ هم همش بچه تو شکم آنا را ناز میکردن امشب قرار بود بچه عه که در شکم آلیس را به همه بگن آلیس رو تخت پادشاهی کناز جونکوک نشسته بود در افکارش غرق بود
جونکوک: ملکه من چی شده
آلیس با اخم گفت
آلیس: چیزی نیست
جونکوک: تا کی میخواهی از دستم ناراحت باشی
آلیس: تا وقتی که دلم بخواد
جونکوک: خیلی لجبازی
آلیس: تو چجوری عاشقم شدی
جونکوک: با لج بازی هات راستی ارکیده و آتنه رو آمدن دعوت کردم
آلیس : میدونم این کار شما بود و ممنونم
جونکوک: فقد کافیه که خوشحال باشی اینو ازت میخواهم
آلیس: وقتی خوشحال میشوم که بهم عتماد کنی
جونکوک: برایه همین چی معذرت میخواهم
آلیس: پس معذرت خواهی قبوله
جونکوک: اگه الان تنها بودیم با بوسیدن میخوردمت
آلیس: پس خدا رحم کرد
هر دو خندیدن و ناگهان صدا شلیک اسلحه به گوشه همه خورد جونکوک زود بلند شد و به اطراف نگاه کرد بعضی از زن ها جیغی کشیدن و خیلی هم ها قائم شدن ولی فقد یه شلیک بود
پادشاه: جونکوک زود بروببین چی شده
آلیس: نه ترو
جونکوک : زود برمیگردم
زود سمته تهیونگ رفت
جونکوک: کدام خری جرعت کرده
تهیونگ : خودممممم
تهیونگ یهویی سکوت کرد و گوشه درخت چیزی دید
جونکوک: تهیونگ .....
تهیونگ : لیدیا
جونکوک: درست بگو ببینم چی داری میگی
تهیونگ : به لیدیا شلیک کردن
جونکوک: چی ....
پارت ۹۱
ارکیده : آتنه بگو اون آلیس خواهر کوچیک ما هست
آتنه: درسته خودش هست
جونکوک و آلیس رو تخت پادشاهی نشستن
شب شده بود و همه لذت میبردند از جشن یکی از بهتری جشنی بود که تا به حال گرفته شده بود همه خیلی خوشحال بودن راکان از اینکه با ونوس ازدواج کرده بود خیلی خوشحال بود همش دست اش را رو شکم ونوس میگذاشت و بچش را ناز میکرد و هر دو خوشحال بودن لیدیا هم رزرخ در اغوش اش بود و همش بوسش میکرد خیلی خوشحال بود آنا و تهیونگ هم همش بچه تو شکم آنا را ناز میکردن امشب قرار بود بچه عه که در شکم آلیس را به همه بگن آلیس رو تخت پادشاهی کناز جونکوک نشسته بود در افکارش غرق بود
جونکوک: ملکه من چی شده
آلیس با اخم گفت
آلیس: چیزی نیست
جونکوک: تا کی میخواهی از دستم ناراحت باشی
آلیس: تا وقتی که دلم بخواد
جونکوک: خیلی لجبازی
آلیس: تو چجوری عاشقم شدی
جونکوک: با لج بازی هات راستی ارکیده و آتنه رو آمدن دعوت کردم
آلیس : میدونم این کار شما بود و ممنونم
جونکوک: فقد کافیه که خوشحال باشی اینو ازت میخواهم
آلیس: وقتی خوشحال میشوم که بهم عتماد کنی
جونکوک: برایه همین چی معذرت میخواهم
آلیس: پس معذرت خواهی قبوله
جونکوک: اگه الان تنها بودیم با بوسیدن میخوردمت
آلیس: پس خدا رحم کرد
هر دو خندیدن و ناگهان صدا شلیک اسلحه به گوشه همه خورد جونکوک زود بلند شد و به اطراف نگاه کرد بعضی از زن ها جیغی کشیدن و خیلی هم ها قائم شدن ولی فقد یه شلیک بود
پادشاه: جونکوک زود بروببین چی شده
آلیس: نه ترو
جونکوک : زود برمیگردم
زود سمته تهیونگ رفت
جونکوک: کدام خری جرعت کرده
تهیونگ : خودممممم
تهیونگ یهویی سکوت کرد و گوشه درخت چیزی دید
جونکوک: تهیونگ .....
تهیونگ : لیدیا
جونکوک: درست بگو ببینم چی داری میگی
تهیونگ : به لیدیا شلیک کردن
جونکوک: چی ....
۵.۱k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.