دینا سلطنت
دینا سلطنت
پارت ۹۰
راکان: من همسرم را دوست دارم و با لیدیا ازدواج نمیکنم،
پادشاه: پس این کاری رو که کردی رو چجوری جم میکنی ها به بقیه چی بگیم
لیدیا: من نمیخواهم با راکان ازدواج کنم فقد دخترم را بدین
جونکوک: پادشاه بزارید اون مادر به دخترش برسه و بفرسین اش جای دور از قصر
پادشاه: این فکر خوبیست
پادشاه رفت
آلیس: دیدید من چیکار کردم لیدیا تو رسیدی به دوخترت و آنا فهمید که من به همسرش آسیب نرساندم ونوس و راکان هم اونا دیگه هیچی
راکان: خیلی بجنس هستی
جونکوک: همه چی را حل کردین حالا هم زود باشید همسرم را با من آشتی بدین
راکان : برادر خدا به دادت برسه
《》《》《》《》《》《》《》
همه مهمان ها نشسته بودن و به آمدن آلیس و جونکوک نگاه میکردن با شنل هایش بزرگ اش در چشم های بودن هیچ جای همچنین پادشاهی را نداشت آلیس وقتی قدم های را رویه فرش قرمز میگذاشت به زندگی اولش فکر کرد که چجوری زندگی میکرد یا اون درد های که کشید آلیس نیم نگاه به پادشاه فرانسه انداخت چه خنده ای کرد اگر پادشاه فرانسه نبود اون دختر آلان یه برده بیشتر نبود ناخداگاه چشم اش اوفتاد به ارکیده و آتنه یجوری داشتن نگاهش میکردن که خودشم نمیدانست این واقعیت داشت یا نه،
جونکوک و آلیس جلو پادشاه و ملکه ایستادن پادشاه تاج سلطنتی اش را رو سر شاهزاده جونکوک گذاشت و ملکه هم تاج سلطنتی اش را رو سر آلیس گذاشت
پادشاه: مطمئنم پادشاهی میشوی پسرم که بهتری پادشاهی را در اختیار میگیری تا دشمن های ما را شکست بدی
پادشاه و ملکه سمته میز و صندلی رفتن و تخت پادشاه و ملکه خالی ماند جونکوک و آلیس سمته همان تخت رفتن و همان جا ایستادن و با صدا بلند گفت
جونکوک: نگران هیچی نباشید مردم انگلیس من پادشاهی میشوم که هرچی لازم داشتین را برایتان فراهم میکنم
آلیس: من ملکه ای میشوم که همیشه پشته همسرم میمانم و او را به راه های بالایی هدایت میکنم
همان دقیقه همه آدم ها اونجا بجز پادشاهی ها
جیغی کشیدن و از شدن خوشحالی گفتن
...... : تبریک میگوییم و خوشحال هستیم از اینکه شما پادشاه و ملکه ما شدن
ارکیده : .....
پارت ۹۰
راکان: من همسرم را دوست دارم و با لیدیا ازدواج نمیکنم،
پادشاه: پس این کاری رو که کردی رو چجوری جم میکنی ها به بقیه چی بگیم
لیدیا: من نمیخواهم با راکان ازدواج کنم فقد دخترم را بدین
جونکوک: پادشاه بزارید اون مادر به دخترش برسه و بفرسین اش جای دور از قصر
پادشاه: این فکر خوبیست
پادشاه رفت
آلیس: دیدید من چیکار کردم لیدیا تو رسیدی به دوخترت و آنا فهمید که من به همسرش آسیب نرساندم ونوس و راکان هم اونا دیگه هیچی
راکان: خیلی بجنس هستی
جونکوک: همه چی را حل کردین حالا هم زود باشید همسرم را با من آشتی بدین
راکان : برادر خدا به دادت برسه
《》《》《》《》《》《》《》
همه مهمان ها نشسته بودن و به آمدن آلیس و جونکوک نگاه میکردن با شنل هایش بزرگ اش در چشم های بودن هیچ جای همچنین پادشاهی را نداشت آلیس وقتی قدم های را رویه فرش قرمز میگذاشت به زندگی اولش فکر کرد که چجوری زندگی میکرد یا اون درد های که کشید آلیس نیم نگاه به پادشاه فرانسه انداخت چه خنده ای کرد اگر پادشاه فرانسه نبود اون دختر آلان یه برده بیشتر نبود ناخداگاه چشم اش اوفتاد به ارکیده و آتنه یجوری داشتن نگاهش میکردن که خودشم نمیدانست این واقعیت داشت یا نه،
جونکوک و آلیس جلو پادشاه و ملکه ایستادن پادشاه تاج سلطنتی اش را رو سر شاهزاده جونکوک گذاشت و ملکه هم تاج سلطنتی اش را رو سر آلیس گذاشت
پادشاه: مطمئنم پادشاهی میشوی پسرم که بهتری پادشاهی را در اختیار میگیری تا دشمن های ما را شکست بدی
پادشاه و ملکه سمته میز و صندلی رفتن و تخت پادشاه و ملکه خالی ماند جونکوک و آلیس سمته همان تخت رفتن و همان جا ایستادن و با صدا بلند گفت
جونکوک: نگران هیچی نباشید مردم انگلیس من پادشاهی میشوم که هرچی لازم داشتین را برایتان فراهم میکنم
آلیس: من ملکه ای میشوم که همیشه پشته همسرم میمانم و او را به راه های بالایی هدایت میکنم
همان دقیقه همه آدم ها اونجا بجز پادشاهی ها
جیغی کشیدن و از شدن خوشحالی گفتن
...... : تبریک میگوییم و خوشحال هستیم از اینکه شما پادشاه و ملکه ما شدن
ارکیده : .....
۵.۱k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.