او یکزن بیستوسوم چیستا یثربی
#او_یکزن #بیستوسوم #چیستا_یثربی
اتاق سهراب؛ پر از نور و آرامش بود.دو تا تخم مرغ توی ماهیتابه گذاشته بود که برای من املت درست کند.گفتم: مطمینی چیزیش نمیشه؟گفت:آره،میخوابه ؛بااین وضع روحیش صلاح نیست اونجا باشی!گفتم: نمیدونستم خاطره ای به این تلخی داره.سهراب گفت:حتما برای یه بچه ی شش ساله خیلی سخت بوده،اما همه خاطرات تلخ داریم.شما نداری؟نفس عمیقی کشیدم؛دلم نمیخواست چیزی یادم بیاید!کاش فراموشی میگرفتم؛باز درد آمد؛ آنقدر شدید بود که راه سینه ات رامیبست؛حتی نمیتوانستی فریاد بزنی.روی استخوانهایم ؛پتک میکوبیدند.بدون قرصهایم گریخته بودم. سهراب؛ظرف املت را با نان و سبزی تازه؛ در سینی ؛ مقابلم گذاشت.میدانستم متوجه حالم میشود.گفت:عرق کردی؟ مگه گرمه؟گفتم ؛ چیزی نیست.سرما خوردم!به پنجره نگاه کرد و گفت:داره برف میاد.گفتم:تو این فصل؟گفت:اینجا همیشه سرده.بفرما نوش جان!
اشتها نداشتم.گفتم:شما قرص داری؟ گفت:چی؟گفتم:هر چی؛آرام بخش؛گفت:نه! آنتی بیوتیک ؛استامینوفن،با قرص سرما خوردگی.گفتم:کدیین خوبه؛یک کدیین آورد.گفتم سه تا لطفا!عادتمه!
با تعجب نگاه کرد،ولی چیزی نگفت،درد در شقیقه؛ دل و حتی زیر ناخنهایم جیغ میکشید گفت:چرا تشنج؟گفتم:قرص دارم.تو کلبه موند؛دکتر داده؛ گفت:میخوای برم وسایلتو بیارم؟ گفتم:اگه درو باز کنه!گفت:نمیترسی اینجا تنهاباشی؟زود برمیگردم.
گفتم:من همه جا تنهابودم ؛درو قفل میکنم،شما برگشتی اسمتو بگو و سه بار بزن به در!گفت:سریع میام؛رفت.برف شدیدتر شده بود؛پرده را کنارزدم؛ انگار از آسمان شیر میبارید.وسایل سهراب ساده بود.جز یک جانماز و مهر ؛ یک دست رختخواب ؛و یک قران کوچک ؛ چیزی نداشت.با یک رادیوی قدیمی؛حتی تلویزیون نداشت،وقت گذشت؛نفهمیدم چقدر؛ولی خیلی؛ خیلی بیشتر از سالهای بودنم درخانه ی پدر.خیلی بیشتر از یکسال سیدنی! خیلی بیشتر از تحمل اهانهای مردم به ما بعد از طلاق!
قرنی گذشت؛کم کم برف طوری سنگین شد که درختان و زمین سفید شدند؛شبیه عروسی رانده و دل شکسته که گریخته باشد!حسی دلشوره ای به جانم افتاد.تلفن هم نداشتم که زنگ بزنم!
تنها عبایی نازکم؛تنم بود.پتوی سفری سهراب را دورم پیچیدم؛ برف و مهتاب راه را روشن کرده بود.خانه را دیدم.مثل خانه اموات، اما نه!کمی روشنتر!در نیمه بازبود؛ وارد شدم.دختری با لباس راحتی،کنار نیکان بود،کنارچراغی، دارویی را به او میداد.نیکان گفت: وسایلت رو مبله ؛ بردارو برو؛ نبیینمت! زود گمشو! گفتم:سهراب کو؟گفت:قبرباباش!من چه میدونم؟ بیرون! با پتوی سهراب؛ زیر ماه ایستادم و صدایش کردم.سهراب!... انگار هرگز نبود،من بودم و آن غربتکده و برف؛سهراب ناپدید شده بود!
اتاق سهراب؛ پر از نور و آرامش بود.دو تا تخم مرغ توی ماهیتابه گذاشته بود که برای من املت درست کند.گفتم: مطمینی چیزیش نمیشه؟گفت:آره،میخوابه ؛بااین وضع روحیش صلاح نیست اونجا باشی!گفتم: نمیدونستم خاطره ای به این تلخی داره.سهراب گفت:حتما برای یه بچه ی شش ساله خیلی سخت بوده،اما همه خاطرات تلخ داریم.شما نداری؟نفس عمیقی کشیدم؛دلم نمیخواست چیزی یادم بیاید!کاش فراموشی میگرفتم؛باز درد آمد؛ آنقدر شدید بود که راه سینه ات رامیبست؛حتی نمیتوانستی فریاد بزنی.روی استخوانهایم ؛پتک میکوبیدند.بدون قرصهایم گریخته بودم. سهراب؛ظرف املت را با نان و سبزی تازه؛ در سینی ؛ مقابلم گذاشت.میدانستم متوجه حالم میشود.گفت:عرق کردی؟ مگه گرمه؟گفتم ؛ چیزی نیست.سرما خوردم!به پنجره نگاه کرد و گفت:داره برف میاد.گفتم:تو این فصل؟گفت:اینجا همیشه سرده.بفرما نوش جان!
اشتها نداشتم.گفتم:شما قرص داری؟ گفت:چی؟گفتم:هر چی؛آرام بخش؛گفت:نه! آنتی بیوتیک ؛استامینوفن،با قرص سرما خوردگی.گفتم:کدیین خوبه؛یک کدیین آورد.گفتم سه تا لطفا!عادتمه!
با تعجب نگاه کرد،ولی چیزی نگفت،درد در شقیقه؛ دل و حتی زیر ناخنهایم جیغ میکشید گفت:چرا تشنج؟گفتم:قرص دارم.تو کلبه موند؛دکتر داده؛ گفت:میخوای برم وسایلتو بیارم؟ گفتم:اگه درو باز کنه!گفت:نمیترسی اینجا تنهاباشی؟زود برمیگردم.
گفتم:من همه جا تنهابودم ؛درو قفل میکنم،شما برگشتی اسمتو بگو و سه بار بزن به در!گفت:سریع میام؛رفت.برف شدیدتر شده بود؛پرده را کنارزدم؛ انگار از آسمان شیر میبارید.وسایل سهراب ساده بود.جز یک جانماز و مهر ؛ یک دست رختخواب ؛و یک قران کوچک ؛ چیزی نداشت.با یک رادیوی قدیمی؛حتی تلویزیون نداشت،وقت گذشت؛نفهمیدم چقدر؛ولی خیلی؛ خیلی بیشتر از سالهای بودنم درخانه ی پدر.خیلی بیشتر از یکسال سیدنی! خیلی بیشتر از تحمل اهانهای مردم به ما بعد از طلاق!
قرنی گذشت؛کم کم برف طوری سنگین شد که درختان و زمین سفید شدند؛شبیه عروسی رانده و دل شکسته که گریخته باشد!حسی دلشوره ای به جانم افتاد.تلفن هم نداشتم که زنگ بزنم!
تنها عبایی نازکم؛تنم بود.پتوی سفری سهراب را دورم پیچیدم؛ برف و مهتاب راه را روشن کرده بود.خانه را دیدم.مثل خانه اموات، اما نه!کمی روشنتر!در نیمه بازبود؛ وارد شدم.دختری با لباس راحتی،کنار نیکان بود،کنارچراغی، دارویی را به او میداد.نیکان گفت: وسایلت رو مبله ؛ بردارو برو؛ نبیینمت! زود گمشو! گفتم:سهراب کو؟گفت:قبرباباش!من چه میدونم؟ بیرون! با پتوی سهراب؛ زیر ماه ایستادم و صدایش کردم.سهراب!... انگار هرگز نبود،من بودم و آن غربتکده و برف؛سهراب ناپدید شده بود!
۸۵۳
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.