قول های باران

قٓـول های بارانـے
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
یوری گردنبند را در گاوصندوق دفتر زندانی کرد، اما تصویر آن حلقه الماس‌نشان، پشت پلک‌هایش می‌سوخت. او قرارداد را امضا نکرد. به جای آن، دست به ضدحمله زد: یک قرارداد همکاری با رقیب اصلی «گلوبال تک»، شرکت «نیو ویژن».
مراسم امضا در هتل شگفت‌انگیز «دوسان» برگزار شد. یوری با لباس مشکی ابریشمی که شانه‌هایش را عریان می‌گذاشت، می‌درخشید. پیروزی را روی صورتش داشت. ولی در اعماق وجودش، جایی را می‌خاراند… انتظار برای واکنش او.
واکنش آمد.
وقتی مراسم به پایان رسید و او در حال خداحافظی با مهمانان بود، دستی قوی و آشنا روی کمرش قرار گرفت. گرمای آن از میان پارچه نازک لباسش سوزان بود.
√رقص زیبایی بود
جونگکوک در گوشش زمزمه کرد. صدا چسبنده و پر از تحسینی خطرناک بود. او هم در مراسم بود؟ چطور؟
√اما یادت رفته… من اولین کسی هستم که بهت رقص یاد دادم.
نفسش روی گردن یوری داغ بود.
√در حیاط خلوت، زیر نور فانوس. یادت میاد؟
یوری به خودش پیچید تا از او فاصله بگیرد، اما جونگکوک دستش را محکم‌تر کرد.
√فکر کردی با "نیو ویژن" میتونی از من فرار کنی؟
لبخندی تلخ و شیطانی روی لب‌هایش نقش بست.
من سهام دار اصلی اوناهم هستم، یوری. از سه سال پیش.
دنیا برای لحظه‌ای دور سر یوری چرخید. تله. این همه، یک تله بزرگ بود.
+چرا… چرا این کار رو میکنی؟
صدایش لرزان بود، نه از ترس، که از خشم تلخ و ناتوانی.
جونگکوک چهره‌اش را به او نزدیک‌تر کرد. در نگاه تیره‌اش، آتش دیوانه‌واری می‌رقصید که یوری را می‌سوزاند.
√چون مال منی
گفت، کلماتش مثل تیغ روی پوست یوری فرود می‌آمدند.
√چون ده سال هر شب خوابت رو میدیدم. چون هر موفقیتت، مثل این بود که ستاره‌ای رو از آسمون بریزم و تو جیبم بذارم. دیگه تحمل ندارم از دور تماشات کنم. میخوام نزدیک باشم. میخوام نفس کشیدنت رو بشنوم، عصبانیتت رو لمس کنم، و وقتی تسلیم میشی… اون لحظه رو ازت بگیرم.
او یک کلید کارت هتل را به دست یوری لغزاند. دستانش سرد بود.
√اتاق پنت‌هاوس. بالاترین طبقه. برام منتظرم اگر نیایی… فردا صبح، "آرک" و "نیو ویژن" هر دو، با یک سری اسناد جعلی مالی که در تمام رسانه‌ها منتشر میشه، نابود میشن. انتخاب با توئه.
و سپس، مانند یک شبح، در جمعیت ناپدید شد.یوری به کلید کارت نگاه کرد که در دستش می‌درخشید. این یک بازداشت نبود. یک دعوت بود. به مرتفع‌ترین نقطه شهر، جایی که هیچ کس فریادش را نمی‌شنید.
آیا می‌توانست فرار کند؟ شاید. اما جونگکوک حق داشت. او حالا دیگر نمی‌خواست فرار کند. خشم و ترس در وجودش به چیزی دیگر تبدیل شده بود: کنجکاوی اجباری و میل مسموم. می‌خواست بداند عمق این وسواس تا کجاست. می‌خواست لبه این پرتگاه را لمس کند.او به سمت آسانسورهای اختصاصی رفت. قلبش نه از ترس، که از هیجانی سیاه می‌تپید. در آینه آسانسور، زنی را دید که چشمانش برق عجیبی داشت. این جنگ نبود. این آغاز یک اسارت داوطلبانه بود.
درب آسانسور باز شد. رو به رویش، درِ پنت‌هاوس، با روکش چوب گردو و دستگیره‌ای برنزی، مانند دهان یک غار تاریک و مجلل به نظر می‌رسید.
نفس عمیقی کشید. و کلید را وارد قفل کرد.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
دیدگاه ها (۰)

୨୧┇𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝒕𝒐 𝒎𝒚 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍 𝒄𝒖𝒕𝒊𝒆!🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ...

قٓـول های بارانـے𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

قٓـول های بارانـے𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

قٓـول های بارانـے𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

پارت : ۴۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط