درخواستی..
سناریو..وقتی رفتی بار اما فقط 13 سالت بود..
هیونجین..
خانواده پولداری داشتین..خب رسما باید یک خانواده ی مافیایی پولدار باشن..
پدرت در اثر 3 شلیک گلوله کشته شد و مادرت هم اوقتی که تورو باردار بود ..اتیش سوزیی تو خونه رخ داد و کل بدن مادرت سوخت اما تو چون تو شکمش بودی نمرده بودی..پس فقط میتونستن تورو نجات بدن....همونطور که وصعیت نامه پدر و مادرت گفته بودن ...برادر بزرگترت..هیونجین رئیس کل باند مافیایی جهان شده بود...
هیونجین خیلی روت حساس بود..بعد از مرگ پدر و مادرت خیلی حواسش بهت بود .. نمیذاشت تنهایی جایی بری و همینطور همیشه بادیگارد برات میذاشت..خواهرش بودی و اگه تورو هم از دست میداد نمیدونست چیکار کنه..
.
.
بعد از اینکه بهش گفتی هیونجین سوالاتی ازت پرسید...که
-این مهمونی برای چیه..اصلا اون دوستت کیه..مطمئنی میتونی تنهایی بری..
-این مهمونی برای اینکه تابستون شده و به مناسبت دوستی جدید هم هست..و میشناسیش انا..دوست خانوادگیمون..و اره مطمئنم..لطفا بادیگار برام نذار
دودستش رو روی میزش گذاشت ..و بهت خیره شد
-باشه..اگه اینطوری میگی میذارم بری..
-خواستی بپری تو بغلش
-اما..اما زود برگرد خونه
خنده ایی کردی
-چشم ...زود برمیگردم
.
.
بعد از اینکه برادر سختگیرت رو راضی کردی..از خونه بیرون رفتی البته..غافل از اینکه باردت هم داره تعقیبت میکنه
به بار رسیدی ..با دوستات سلام و اواحل پرسی کردی..که گوشیت زنگ خورد برادرت بود..جواب دادی
-بفرما داداش جون
-ا.ت..کجایی
-کجا میخوای باشم مهمونی دیگه
کسی بهت نزدیک شد و گوشیت رو ازت گرفت به پشته سرت برگشتی و هیونجین عصبی رو دیدی..میدونستی فاتحت خوندست..اون از دروغ بدش میاد..
-ه..هیو
-4 ماه حق بیرون رفتن نداری
-4 ماه ...بین دادش
-دیگه هم دروغ نمیگی
-هیوون
-راه بیوفت میریم خونه
-گوشیمو بده حداقلا
-اینم دسته من میکونه..
پوفی کشیدی و همراه هیونجین سمت ماشین راه افتادی..
هانورا
-
هیونجین..
خانواده پولداری داشتین..خب رسما باید یک خانواده ی مافیایی پولدار باشن..
پدرت در اثر 3 شلیک گلوله کشته شد و مادرت هم اوقتی که تورو باردار بود ..اتیش سوزیی تو خونه رخ داد و کل بدن مادرت سوخت اما تو چون تو شکمش بودی نمرده بودی..پس فقط میتونستن تورو نجات بدن....همونطور که وصعیت نامه پدر و مادرت گفته بودن ...برادر بزرگترت..هیونجین رئیس کل باند مافیایی جهان شده بود...
هیونجین خیلی روت حساس بود..بعد از مرگ پدر و مادرت خیلی حواسش بهت بود .. نمیذاشت تنهایی جایی بری و همینطور همیشه بادیگارد برات میذاشت..خواهرش بودی و اگه تورو هم از دست میداد نمیدونست چیکار کنه..
.
.
بعد از اینکه بهش گفتی هیونجین سوالاتی ازت پرسید...که
-این مهمونی برای چیه..اصلا اون دوستت کیه..مطمئنی میتونی تنهایی بری..
-این مهمونی برای اینکه تابستون شده و به مناسبت دوستی جدید هم هست..و میشناسیش انا..دوست خانوادگیمون..و اره مطمئنم..لطفا بادیگار برام نذار
دودستش رو روی میزش گذاشت ..و بهت خیره شد
-باشه..اگه اینطوری میگی میذارم بری..
-خواستی بپری تو بغلش
-اما..اما زود برگرد خونه
خنده ایی کردی
-چشم ...زود برمیگردم
.
.
بعد از اینکه برادر سختگیرت رو راضی کردی..از خونه بیرون رفتی البته..غافل از اینکه باردت هم داره تعقیبت میکنه
به بار رسیدی ..با دوستات سلام و اواحل پرسی کردی..که گوشیت زنگ خورد برادرت بود..جواب دادی
-بفرما داداش جون
-ا.ت..کجایی
-کجا میخوای باشم مهمونی دیگه
کسی بهت نزدیک شد و گوشیت رو ازت گرفت به پشته سرت برگشتی و هیونجین عصبی رو دیدی..میدونستی فاتحت خوندست..اون از دروغ بدش میاد..
-ه..هیو
-4 ماه حق بیرون رفتن نداری
-4 ماه ...بین دادش
-دیگه هم دروغ نمیگی
-هیوون
-راه بیوفت میریم خونه
-گوشیمو بده حداقلا
-اینم دسته من میکونه..
پوفی کشیدی و همراه هیونجین سمت ماشین راه افتادی..
هانورا
-
۱۳.۱k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.