درخواستی..

سناریو..وقتی رفتی بار هما فقط 13 سالت بود..

فلیکس..
برادرت یعنی فلیکس ..امروز خونه نمیومد.. اون رئیس یک رستوران..بار بود که داخل سئول ترکونده بود..پس خیالت راحت بود که قرار نیست چیزی بفهمه...
گوشیت زنگ خورد..دوستت بود..جواب دادی. و گوشی رو برای راحت بودن خونت روی بلند گو گذاشتی
.اما با چیزی که گفت دلهره ی بدی گرفتی..جایی که شما قرار بود برین رستوران برادر خودت بود..
اول میخواستی مخالفت کنی اما با گرفته شدن گوشیت شوکت بیشتر شد..مامان بابات خونه نبودن..فلیکس هم که تو رستوران بود..
شخص گوشی رو خاموش کرد..به طرفش که برگشتی..درکمال تعجب فلیکس رو دیدی..
-فلیکس..
-پس با خوت گفتی ..مامان بابا که بیرونن ..فلیکس هم که خونه نیست..پس من هر غلطی که دلم بخواد میتونم بکنم..اره به همچین چیزی فکرکردی..
-ببین فلیکس ..من
-تو 13 سالتهووتو یک دختر نوجوونی..اگه میرفتی بار و بلایی سرت میومد..من چه خاکی تو سرم میکردم..هان..جواب بده
-من مواظب..
-تو مواظب نیستی...ببین..ولش کن یک ماه از خونه بیرون نمیری گوشیت هم دسه من میمونه تمام..بحث هم نکن..
-فلیکس
-به مامان هم نمیگم..اگه قول بدی دیگه همچین جایی نری
-باشه..قول مبدم
-افرین..حالا هم بخواب ..شب بخیر
- شب ..بخیر

هانورا