پارت ۷۳
پارت ۷۳
(ا/ت ویو)
"پرش زمانی دوهفته بعد"
دستمال نم شده رو با حرص روی شیشه ای که از تمیزی برق میزد می کشیدم و همزمان غر غر می کردم
+اینا قصد کشتن من و تو رو دارن.....بابا دیروز همه ی اینا رو دستمال کشیدم....آخه نگاه کن تمیزیش داره چشم آدمو کور میکنه اونوقت آجوما میگه خاک گرفته......به خدا که زور میگن
چه یونگ با غر رو بهم گفت
÷می دونم.....زور داره....خیلیم زور داره ......ولی اگه همین کارم نکنی و بیکار بشینی از فکر و خیال دیوونه میشی.....
راست میگفت......حداقل اینکار سرگرمم میکرد ....حداقل کاری میکرد که چند ساعت به درگیری های ذهنم فکر نکنم.....مخصوصا سوال مبهمی که بعد از اولین رابطم با جونگ کوک ذهنم رو درگیر کرده بود.....و به نظرم میومد جواب سوالم پیش جونگ کوکه ولی عمرا میپرسیدم ازش......توی این دوهفته انقدر جونگ کوک سرش شلوغ بوده که فرصت گشتن پی کسی که اونشب اون کارو با ما کرد نداشته ولی یه چیزی رو فهمیدم.....اینکه اون پسره که اومد نشست کنارم.....کار اون نبوده.....
با صدای چه یونگ از فکر و خیال هام اومدم بیرون......
÷امروز چندمه؟
+چهاردهم...
با به یاد آوردن تاریخ ترسی به دلم افتاد .....
چه یونگ لبخند تلخی زد و گفت
÷با امروز میشه ۱ ماه و ۱ هفته و ۴ روز که اینجام.......
متقابلا لبخند تلخی بهش زدم.....
با ناراحتی رفت سراغ شیشه بعدی.....منم همینطور ....
برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم
+جدیدا با جیمین صمیمی شدی؟
یهو اون حالت ناراحتی به حالت تعجب تبدیل شد.....
÷چی؟خب معلومه که نه
+ای شیطون....پس گاه و بی گاه تو اتاقش چیکار میکنی؟هوم؟
÷یااااااا
+فکر کردی حواسم بهت نیست.....جنابعالی به اتاق جیمین رفت و آمد داری.....
÷بابا من فقط صبحانه و ناهار و شامش رو براش میبرم....همین
دست به سینه شدم و چشمامو ریز کردم
+همین؟
÷آره به جان تو.....
+پس چرا انقدر غذا بردن براش طول میکشه؟
نفسشو با حرص بیرون داد....
÷فقط یکی دو بار باهم حرف زدیم....که درباره اینکه چجوری شد اومدم اینجا ازم پرسید....
چشمامو تنگ تر کردم
+فقط؟
که یهو سیم هاش قاطی کرد
÷یااااااا
ا/تا....
رو مخم راه نرو دیگه.....
دستامو به علامت تسلیم بالا بردم و با خنده گفتم
+خیلی خب خیلی خب......
با احساس خیسی لباس زیرم لبخندم روی لبم ماسید.....
دستمالو به دست چه یونگ دادمو هم زمان گفتم
+اینو بگیر الان میام.....
بعد سریع به سمت پله ها رفتم.....
چه یونگ به جای خالیم نگاه کرد و با تعجب گفت
÷چیشد.....کجا رفتی.....
به در اتاق که رسیدم چپیدم تو دستشویی......تنها امیدم همین بود.....
ادامه پست بعد
(ا/ت ویو)
"پرش زمانی دوهفته بعد"
دستمال نم شده رو با حرص روی شیشه ای که از تمیزی برق میزد می کشیدم و همزمان غر غر می کردم
+اینا قصد کشتن من و تو رو دارن.....بابا دیروز همه ی اینا رو دستمال کشیدم....آخه نگاه کن تمیزیش داره چشم آدمو کور میکنه اونوقت آجوما میگه خاک گرفته......به خدا که زور میگن
چه یونگ با غر رو بهم گفت
÷می دونم.....زور داره....خیلیم زور داره ......ولی اگه همین کارم نکنی و بیکار بشینی از فکر و خیال دیوونه میشی.....
راست میگفت......حداقل اینکار سرگرمم میکرد ....حداقل کاری میکرد که چند ساعت به درگیری های ذهنم فکر نکنم.....مخصوصا سوال مبهمی که بعد از اولین رابطم با جونگ کوک ذهنم رو درگیر کرده بود.....و به نظرم میومد جواب سوالم پیش جونگ کوکه ولی عمرا میپرسیدم ازش......توی این دوهفته انقدر جونگ کوک سرش شلوغ بوده که فرصت گشتن پی کسی که اونشب اون کارو با ما کرد نداشته ولی یه چیزی رو فهمیدم.....اینکه اون پسره که اومد نشست کنارم.....کار اون نبوده.....
با صدای چه یونگ از فکر و خیال هام اومدم بیرون......
÷امروز چندمه؟
+چهاردهم...
با به یاد آوردن تاریخ ترسی به دلم افتاد .....
چه یونگ لبخند تلخی زد و گفت
÷با امروز میشه ۱ ماه و ۱ هفته و ۴ روز که اینجام.......
متقابلا لبخند تلخی بهش زدم.....
با ناراحتی رفت سراغ شیشه بعدی.....منم همینطور ....
برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم
+جدیدا با جیمین صمیمی شدی؟
یهو اون حالت ناراحتی به حالت تعجب تبدیل شد.....
÷چی؟خب معلومه که نه
+ای شیطون....پس گاه و بی گاه تو اتاقش چیکار میکنی؟هوم؟
÷یااااااا
+فکر کردی حواسم بهت نیست.....جنابعالی به اتاق جیمین رفت و آمد داری.....
÷بابا من فقط صبحانه و ناهار و شامش رو براش میبرم....همین
دست به سینه شدم و چشمامو ریز کردم
+همین؟
÷آره به جان تو.....
+پس چرا انقدر غذا بردن براش طول میکشه؟
نفسشو با حرص بیرون داد....
÷فقط یکی دو بار باهم حرف زدیم....که درباره اینکه چجوری شد اومدم اینجا ازم پرسید....
چشمامو تنگ تر کردم
+فقط؟
که یهو سیم هاش قاطی کرد
÷یااااااا
ا/تا....
رو مخم راه نرو دیگه.....
دستامو به علامت تسلیم بالا بردم و با خنده گفتم
+خیلی خب خیلی خب......
با احساس خیسی لباس زیرم لبخندم روی لبم ماسید.....
دستمالو به دست چه یونگ دادمو هم زمان گفتم
+اینو بگیر الان میام.....
بعد سریع به سمت پله ها رفتم.....
چه یونگ به جای خالیم نگاه کرد و با تعجب گفت
÷چیشد.....کجا رفتی.....
به در اتاق که رسیدم چپیدم تو دستشویی......تنها امیدم همین بود.....
ادامه پست بعد
۴۵.۳k
۰۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.