پارت ۶۹
پارت ۶۹
انقدر همهمه بین همه زیاد بود که نفرات زیادی متوجه حضور ما نشدن......با رسیدن به آخرین پله نگاهی به آدمای اطرافم کردم.....نگاه حسود خیلی از دختر ها و همچنین نگاه های هیز خیلی از پسرا رو روی خودم احساس کردم.....جونگ کوک رو به من برگشت....و با لبخند ضایعی گفت
-عزیزم.....من یه ذره کار دارم.....تو برو و تو مهمونی بچرخ....ببخشید که نمی تونم همراهت بیام.....
شکلکی برای این ضایع بازیش درآوردم که نفسشو با حرص داد بیرون.....بعدشم رفت سمت چند تا مرد کت شلواری.....
من موندم تنهای تنها......میان سیل غم ها.....چه کنممممم؟
رد دادم کلا.....
رفتم دورترین نقطه سالن روی یکی از کاناپه های چرمی قهوه ای رنگ که خالی بود نشستم....به بقیه نگاه می کردم که چقدر خوشحال بودن و میخندیدن.....کاش من بجای یکی از اینا بودم....که حداقل یه شب بدون فکر کردن به دغدغه های زندگیم اینجوری از ته دل بخندم.....
دوباره سعی کردم ذهنم و خالی کنم و مثل بقیه از مهمونی لذت ببرم....
تقریبا ۳ ساعت میشه که از مهمونی گذشته و من خود ۳ ساعتش رو روی همین کاناپه قهوه ای نشستم و به جمعیتی که سرمستانه میخونن و میرقصن نگاه میکنم......هی چند تا پسر از کنارم رد شده و بهم تیکه انداخته ولی اهمیت ندادم......اینا هم انگار می دونن ازدواج من و جونگ کوک زوری بوده وگرنه به خودشون یه همچین اجازه ای نميدادن که بهم تیکه بندازن......
همینجوری توی فکر بودم که دستی مردونه روی شونه های لختم احساس کردم......سریع سرمو برگردوندم که مردی قد بلند و خوشتیپ رو دیدم که بالای سرم وایساده.....
¿هلو مادام
با لبخند ضایعی جوابشو دادم
دستش رو از روی سونم برداشت و رو به روم نشست.....
¿از اول مهمونی حواسم بهته.....توی خودتی.....مگه الان نباید پیش همسرت باشی؟
این چه زود پسر خاله شد.....همه ی پسرای اینجا مثل این انقدر پروعن؟
+نه......راستش دیدم مهمون داره گفتم مزاحمش نشم ....
¿اوه بله البته
سری تکون دادم که دستی دراز کرد و هم زمان گفت
¿خب دوست داشتم باهات آشنا بشم.....،یعنی من که می شناسمت ولی می خواستم خودمو بهت معرفی کنم......من لی جون هیون هستم.....
دو دل شدم.....الان باید چیکار کنم؟من مثلا همسر جونگ کوکم بعد بیام اینجا با یه مرد دیگه لاس بزنم؟
نه نمیشه......اصن وایسا ببینم......مگه الان جونگ کوک همسر من نیست.....اما با این حال کلی دختر دور و برشه.....چرا فقط اون باید دورش دختر باشه و باهاشونم صمیمی باشه.....
ولی بازم کار اشتباهیه مگه نه؟
هی در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که خدمتکار نجاتم داد.....سینی ودکا رو جلومون گرفت....امشب اصلا نمی خواستم مشروب بخورم ولی الان اگه بر ندارم ضایع میشم......دستمو سمت یکی از جام ها بردم که خدمتکار گفت
.خانم مال شما اینه
رد نگاهشو دنبال کردم که چشمم به جام طلایی رنگ خیلی زیبایی افتاد .....یه جورایی جام سلطنتیه انگار(گذاشتم عکسش رو اسلاید ۲)
+این مال منه؟
.بله
جام رو برداشتم .....نه به اینکه عین خر ازت کار می کشن و بی محلی می کنن بهت نه به الان که با جام سلطنتی ازت پذیرایی میکنن.....برای اینکه سر خودمو گرم کنم.....شروع کردم به خوردن ودکا.....چرا لبخند شرورانه ای روی لب پسره حس کردم؟
شرایط=
○۷۰ کامنت
○۴۰ لایک
پارت طولانیه لطفا حمایت کنین:)
انقدر همهمه بین همه زیاد بود که نفرات زیادی متوجه حضور ما نشدن......با رسیدن به آخرین پله نگاهی به آدمای اطرافم کردم.....نگاه حسود خیلی از دختر ها و همچنین نگاه های هیز خیلی از پسرا رو روی خودم احساس کردم.....جونگ کوک رو به من برگشت....و با لبخند ضایعی گفت
-عزیزم.....من یه ذره کار دارم.....تو برو و تو مهمونی بچرخ....ببخشید که نمی تونم همراهت بیام.....
شکلکی برای این ضایع بازیش درآوردم که نفسشو با حرص داد بیرون.....بعدشم رفت سمت چند تا مرد کت شلواری.....
من موندم تنهای تنها......میان سیل غم ها.....چه کنممممم؟
رد دادم کلا.....
رفتم دورترین نقطه سالن روی یکی از کاناپه های چرمی قهوه ای رنگ که خالی بود نشستم....به بقیه نگاه می کردم که چقدر خوشحال بودن و میخندیدن.....کاش من بجای یکی از اینا بودم....که حداقل یه شب بدون فکر کردن به دغدغه های زندگیم اینجوری از ته دل بخندم.....
دوباره سعی کردم ذهنم و خالی کنم و مثل بقیه از مهمونی لذت ببرم....
تقریبا ۳ ساعت میشه که از مهمونی گذشته و من خود ۳ ساعتش رو روی همین کاناپه قهوه ای نشستم و به جمعیتی که سرمستانه میخونن و میرقصن نگاه میکنم......هی چند تا پسر از کنارم رد شده و بهم تیکه انداخته ولی اهمیت ندادم......اینا هم انگار می دونن ازدواج من و جونگ کوک زوری بوده وگرنه به خودشون یه همچین اجازه ای نميدادن که بهم تیکه بندازن......
همینجوری توی فکر بودم که دستی مردونه روی شونه های لختم احساس کردم......سریع سرمو برگردوندم که مردی قد بلند و خوشتیپ رو دیدم که بالای سرم وایساده.....
¿هلو مادام
با لبخند ضایعی جوابشو دادم
دستش رو از روی سونم برداشت و رو به روم نشست.....
¿از اول مهمونی حواسم بهته.....توی خودتی.....مگه الان نباید پیش همسرت باشی؟
این چه زود پسر خاله شد.....همه ی پسرای اینجا مثل این انقدر پروعن؟
+نه......راستش دیدم مهمون داره گفتم مزاحمش نشم ....
¿اوه بله البته
سری تکون دادم که دستی دراز کرد و هم زمان گفت
¿خب دوست داشتم باهات آشنا بشم.....،یعنی من که می شناسمت ولی می خواستم خودمو بهت معرفی کنم......من لی جون هیون هستم.....
دو دل شدم.....الان باید چیکار کنم؟من مثلا همسر جونگ کوکم بعد بیام اینجا با یه مرد دیگه لاس بزنم؟
نه نمیشه......اصن وایسا ببینم......مگه الان جونگ کوک همسر من نیست.....اما با این حال کلی دختر دور و برشه.....چرا فقط اون باید دورش دختر باشه و باهاشونم صمیمی باشه.....
ولی بازم کار اشتباهیه مگه نه؟
هی در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که خدمتکار نجاتم داد.....سینی ودکا رو جلومون گرفت....امشب اصلا نمی خواستم مشروب بخورم ولی الان اگه بر ندارم ضایع میشم......دستمو سمت یکی از جام ها بردم که خدمتکار گفت
.خانم مال شما اینه
رد نگاهشو دنبال کردم که چشمم به جام طلایی رنگ خیلی زیبایی افتاد .....یه جورایی جام سلطنتیه انگار(گذاشتم عکسش رو اسلاید ۲)
+این مال منه؟
.بله
جام رو برداشتم .....نه به اینکه عین خر ازت کار می کشن و بی محلی می کنن بهت نه به الان که با جام سلطنتی ازت پذیرایی میکنن.....برای اینکه سر خودمو گرم کنم.....شروع کردم به خوردن ودکا.....چرا لبخند شرورانه ای روی لب پسره حس کردم؟
شرایط=
○۷۰ کامنت
○۴۰ لایک
پارت طولانیه لطفا حمایت کنین:)
۵۹.۳k
۱۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.