پارت آخر فیک یونگی
(بچه ها من حالم خیلی بد بود،مریض شده بودم..اما حالا حالم خیلی بهتره،تا فردا پسفرداهم ک دیگ کامل خوب میشم کلی فیک میذارم...امیدوارم درک کنید🥲)
درو از روی یونگی بستم.
|پرش زمانی|
من و یونگی باهم خوب شدیم و زندگی جدیدی رو با هم شروع کردیم،شروعی که پایانی نداشته باشه!
|فلش بک به قبل از خوب شدن رابطه یونگی و ا.ت|
"ا.ت ویو"
من نمیتونستم دوریشو تحمل کنم،دوباره درو باز کردم،اون نبود!!ینی انقد براش بی ارزش بودم ک رفت؟؟
نگاهم ب ی پسره افتاد!رفت بود وسط خیابون،اون بارونی ک اروم میومد و غمی که از پسر میبارید،خیلی قشنگ بود!
یکم دقت کردم!ا..اون..ن..یونگی بود!یه ماشین با سرعت بالا داشت میومد ب سمتش،اما اون هیچ ریکشنی(عکس العملی)نشون نمیداد!
ناخواسته تو اون هوای سرد،با اون شلوار بگ خاکستری و نیم تنه مشکی که تو اون هوا اصلا مناسب نبود به طرفش دویدم،پرتش کردم اون و پرت دادم به اون ور خیابون،سرش میخواست بخوره به جدول که دوتا دستامو رو سر یونگی گذاشتم،بخاطر سنگینی و ضربه شدید دستام کامل خونی شدن،ی لحظه ترس وجودمو فرا گرفت..نکنه سرش خورده باشه ب جدول؟؟
اما با درد عمیقی که دستامو گرفت،متوجه شدم،دستای ظریف خودم بودن که زخمی شدن و اسیب دیدن!
یونگی سریع بغلم کرد!..
منو اون تو بغل هم دیگه زیر بارون روی اون خیابون خیس نشسته بودیم،میتونستم دستامو که دور کمرش حلقه کرده بودم رو نگاه میکردم،دستام خیلی درد داشت!اما مهم نبود واسم..ناخن هام شکسته بود(دوزتان،توجه داشته باشین کاشت ناخن داشته خانوم!🚬🗿)
دستام خونی بود،اما بغلش آرامش خاصی میداد!.....
بعله اینم از این🗿
پایانشو زیاد غمگین نکردم به خاط اون دوزت(دوست) خوبمون ک گف آخرش غمگین نباشع
درو از روی یونگی بستم.
|پرش زمانی|
من و یونگی باهم خوب شدیم و زندگی جدیدی رو با هم شروع کردیم،شروعی که پایانی نداشته باشه!
|فلش بک به قبل از خوب شدن رابطه یونگی و ا.ت|
"ا.ت ویو"
من نمیتونستم دوریشو تحمل کنم،دوباره درو باز کردم،اون نبود!!ینی انقد براش بی ارزش بودم ک رفت؟؟
نگاهم ب ی پسره افتاد!رفت بود وسط خیابون،اون بارونی ک اروم میومد و غمی که از پسر میبارید،خیلی قشنگ بود!
یکم دقت کردم!ا..اون..ن..یونگی بود!یه ماشین با سرعت بالا داشت میومد ب سمتش،اما اون هیچ ریکشنی(عکس العملی)نشون نمیداد!
ناخواسته تو اون هوای سرد،با اون شلوار بگ خاکستری و نیم تنه مشکی که تو اون هوا اصلا مناسب نبود به طرفش دویدم،پرتش کردم اون و پرت دادم به اون ور خیابون،سرش میخواست بخوره به جدول که دوتا دستامو رو سر یونگی گذاشتم،بخاطر سنگینی و ضربه شدید دستام کامل خونی شدن،ی لحظه ترس وجودمو فرا گرفت..نکنه سرش خورده باشه ب جدول؟؟
اما با درد عمیقی که دستامو گرفت،متوجه شدم،دستای ظریف خودم بودن که زخمی شدن و اسیب دیدن!
یونگی سریع بغلم کرد!..
منو اون تو بغل هم دیگه زیر بارون روی اون خیابون خیس نشسته بودیم،میتونستم دستامو که دور کمرش حلقه کرده بودم رو نگاه میکردم،دستام خیلی درد داشت!اما مهم نبود واسم..ناخن هام شکسته بود(دوزتان،توجه داشته باشین کاشت ناخن داشته خانوم!🚬🗿)
دستام خونی بود،اما بغلش آرامش خاصی میداد!.....
بعله اینم از این🗿
پایانشو زیاد غمگین نکردم به خاط اون دوزت(دوست) خوبمون ک گف آخرش غمگین نباشع
۱۴.۳k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.