love Between the Tides
love Between the Tides²¹
ا/ت: مامان میخوام با گوگولی بازی کنیم
تهیونگ: خاله میخوایم باز ی کنیم
م: نه خاله ما باید بریم
ا/ت: مامان
م: من رو عصبانی نکن دختر
مامانم دستم رو گرفت و به زور من رو برد
ا/ت: گوگولیییی😭😭
تهیونگ: کوچولوووو😭😭
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند هفته بعد(حال)
فرصت زیادی برای نزدیکی به تهیونگ نداشتم و پشیمون شده بودم و تهیونگ رو تو این چند روز ندیده بودم چون تعطیلی بین امتحانات بود
ناامید شده بود ولی چاره ای نداشت
که صدای شنیدم تهیونگ بهم پیام داده بود
تهیونگ: سلام
ا/ت: سلام
تهیونگ: خوبی؟
ا/ت: ممنون
تهیونگ: میشه ببینمت میخوام یه چیز مهم بهت بگم
ا/ت: باشه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تهیونگ
ا/ت: حتما خیلی ضروری بوده که بهم پیام دادی بیام
تهیونگ: نه ضروری که نه ولی خب مهمه دوست داشتم شماهم بدونید
ا/ت: بفرمایید گوش میدم
تهیونگ: اگر چیزی میخورید برم بخرم
ا/ت: نه اقای کیم حرفتون رو لطفا بزنید
تهیونگ: درمورد ۱۶ساله پی....
یه اقایی اومد نزدیک
*: ا/ت
ا/ت با دیدن پسره از نیمکت بلند شد و با ترس بهش نگاه کرد
من هم که از هیچی خبر نداشتم بلند شدم و بهشون نگاه میکردم
*: خوبی خیلی تغییر کردی؟
ا/ت حرفی نمیزد ولی معلوم بود ترسیده بود
*: این اقا کیه معرفی نمیکنی؟
ا/ت: این
دست تهیونگ رو گرفت
ا/ت: دوست پسرمه
*: اوه دوست پسر چه خوشتیپ خوب هستید اقای دوست پسر
تهیونگ: کی هستی؟
*: من؟ پس ا/ت درمورد من نگفته نکنه داری هنوز به من فکر میکنی
تهیونگ: گفتم کی هستی؟
*: چه عصبانی هیچی من فقط یه زمانی قلب و تمام زندگی دوست دخترت بودم دوست دخترت عاشقم بود میمرد واسم
نگاهی به ا/ت کردم ا/ت سرش پایین بود
تهیونگ: خب که چی؟ فکر میکنی خیلی خفنی این هارو میگی؟
*: نه فقط خواستم بدون مزاحم قرار عاشقانتون نمیشم بای بای
پسره رفت
تهیونگ: خوبی؟
ا/ت: ببخشید اقای کیم مجبور شدم بگم شما دوست پسرم هستید
تهیونگ: مشکلی نیست ولی شما حالتون خوبه
ا/ت: اره
ا/ت خیلی ناراحت بود
تهیونگ: خب به من بگو اگر چیزی شده میتونم بهت کمک کنم
ا/ت: چی بگم؟ بگم که من بدبخت از دبیرستان با این پسره قرار میزاشتم ولی این عوضی با من چیکار کرد
تهیونگ: خانم پارک اروم باشید
ا/ت: نمیتونم نمیتونم اقای کیم
تهیونگ: اگر فکر میکنید اروم میشید بیاید برید تو ماشینم اینجا مکان عمومیه برای گریه شکل خوبی نداره
ا/ت چیزی نگفت فقط اومد دنبالم و تو ماشین نشستیم یکم گریه کرد بعد اروم شد
ا/ت: میشه براتون تعریف کنم تا اروم بشم
تهیونگ: البته بفرمایید
ا/ت: تو دبیرستان که بودم خیلی نامه عاشقانه بهم میدادن ولی از بین این همه نامه ها من از یک جملش خیلی خوشم میومد و نویسندش یه قرار هم گذاشته بود برای اخر هفته و من به اون قرار رفتم و باهم اشنا شدیم بهم نزدیک شدیم و بعد از دوماه شروع کردیم به قرار عاشقانه گذاشتند من نمیگم عاشقش بودم چون سنم خیلی پایین بود درکی از عشق نداشتم اما دیووانه وار بهش وابسته شده بودم به مدت دوسال باهم بودیم و به جز این من یه دوست صمیمی داشتم که خیلی وابسته اون هم بودم و دوست صمیمی تا صبح براش قرار هامون تعریف میکردم و او با لبخند گوش میداد من بچه بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند ولی این پسره باعث شد که به زندگی امیدوار بشم و چند قرار بعد دوستم رو با دوست پسرم. آشنا کردم و چند روز بعد خونه پسره بودم مریض شده بود رفته بودم ازش مراقبت کنم براش دارو فرستاده بودم و داخل کتش جعبه ای دیدم بازش کردم گردنبند خیلی خوشگلی بود و با خوشحالی اون شب به خونه رفتم چون فکر میکردم اون گردنبند رو برای من احمق خریده و فردا شبش که حالش خوب بود باهام قراری گذاشت از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم حتی اون روز ارایشگاه هم رفتم که بهترین خودم باشم اما نشد
اون روز بهم گردنبندی نداد و فکر کردم که شاید یادش رفته ولی بعد از یک هفته اون گردنبند رو تو گردن صمیمی ترین دوستم دیدم باز هم گفتم شاید فقط شبیه به هم باشند یه شب بود شب تولد دوست پسرم براش کادو کیک و همه چیز خریده بودم رفتم به خونش که سورپرایزش کنم اما تو خونش تو اتاقش با چیزی مواجه شدم که من رو نابود کرد بهترین دوستم با دوست پسرم بدترین شب عمرم بود اون شب همه چیز تموم کردم و سریع از اونجا با گریه رفتم حالم اینقدر بد بود که تو خیابون بیهوش شدم... و به مدت یک سال هم افسرده بودم بخاطر اون شب.... بخاطر اینه که نمیتونم به کسی اعتماد کنم و نمیخوام دیگه پسری وارد زندگیم بشه و دوستی داشته باشم سختی که من کشیدم تو سنی بود که همه ی دختر ها بهترین لذت های زندگیشون رو داشتند
ا/ت: مامان میخوام با گوگولی بازی کنیم
تهیونگ: خاله میخوایم باز ی کنیم
م: نه خاله ما باید بریم
ا/ت: مامان
م: من رو عصبانی نکن دختر
مامانم دستم رو گرفت و به زور من رو برد
ا/ت: گوگولیییی😭😭
تهیونگ: کوچولوووو😭😭
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند هفته بعد(حال)
فرصت زیادی برای نزدیکی به تهیونگ نداشتم و پشیمون شده بودم و تهیونگ رو تو این چند روز ندیده بودم چون تعطیلی بین امتحانات بود
ناامید شده بود ولی چاره ای نداشت
که صدای شنیدم تهیونگ بهم پیام داده بود
تهیونگ: سلام
ا/ت: سلام
تهیونگ: خوبی؟
ا/ت: ممنون
تهیونگ: میشه ببینمت میخوام یه چیز مهم بهت بگم
ا/ت: باشه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تهیونگ
ا/ت: حتما خیلی ضروری بوده که بهم پیام دادی بیام
تهیونگ: نه ضروری که نه ولی خب مهمه دوست داشتم شماهم بدونید
ا/ت: بفرمایید گوش میدم
تهیونگ: اگر چیزی میخورید برم بخرم
ا/ت: نه اقای کیم حرفتون رو لطفا بزنید
تهیونگ: درمورد ۱۶ساله پی....
یه اقایی اومد نزدیک
*: ا/ت
ا/ت با دیدن پسره از نیمکت بلند شد و با ترس بهش نگاه کرد
من هم که از هیچی خبر نداشتم بلند شدم و بهشون نگاه میکردم
*: خوبی خیلی تغییر کردی؟
ا/ت حرفی نمیزد ولی معلوم بود ترسیده بود
*: این اقا کیه معرفی نمیکنی؟
ا/ت: این
دست تهیونگ رو گرفت
ا/ت: دوست پسرمه
*: اوه دوست پسر چه خوشتیپ خوب هستید اقای دوست پسر
تهیونگ: کی هستی؟
*: من؟ پس ا/ت درمورد من نگفته نکنه داری هنوز به من فکر میکنی
تهیونگ: گفتم کی هستی؟
*: چه عصبانی هیچی من فقط یه زمانی قلب و تمام زندگی دوست دخترت بودم دوست دخترت عاشقم بود میمرد واسم
نگاهی به ا/ت کردم ا/ت سرش پایین بود
تهیونگ: خب که چی؟ فکر میکنی خیلی خفنی این هارو میگی؟
*: نه فقط خواستم بدون مزاحم قرار عاشقانتون نمیشم بای بای
پسره رفت
تهیونگ: خوبی؟
ا/ت: ببخشید اقای کیم مجبور شدم بگم شما دوست پسرم هستید
تهیونگ: مشکلی نیست ولی شما حالتون خوبه
ا/ت: اره
ا/ت خیلی ناراحت بود
تهیونگ: خب به من بگو اگر چیزی شده میتونم بهت کمک کنم
ا/ت: چی بگم؟ بگم که من بدبخت از دبیرستان با این پسره قرار میزاشتم ولی این عوضی با من چیکار کرد
تهیونگ: خانم پارک اروم باشید
ا/ت: نمیتونم نمیتونم اقای کیم
تهیونگ: اگر فکر میکنید اروم میشید بیاید برید تو ماشینم اینجا مکان عمومیه برای گریه شکل خوبی نداره
ا/ت چیزی نگفت فقط اومد دنبالم و تو ماشین نشستیم یکم گریه کرد بعد اروم شد
ا/ت: میشه براتون تعریف کنم تا اروم بشم
تهیونگ: البته بفرمایید
ا/ت: تو دبیرستان که بودم خیلی نامه عاشقانه بهم میدادن ولی از بین این همه نامه ها من از یک جملش خیلی خوشم میومد و نویسندش یه قرار هم گذاشته بود برای اخر هفته و من به اون قرار رفتم و باهم اشنا شدیم بهم نزدیک شدیم و بعد از دوماه شروع کردیم به قرار عاشقانه گذاشتند من نمیگم عاشقش بودم چون سنم خیلی پایین بود درکی از عشق نداشتم اما دیووانه وار بهش وابسته شده بودم به مدت دوسال باهم بودیم و به جز این من یه دوست صمیمی داشتم که خیلی وابسته اون هم بودم و دوست صمیمی تا صبح براش قرار هامون تعریف میکردم و او با لبخند گوش میداد من بچه بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند ولی این پسره باعث شد که به زندگی امیدوار بشم و چند قرار بعد دوستم رو با دوست پسرم. آشنا کردم و چند روز بعد خونه پسره بودم مریض شده بود رفته بودم ازش مراقبت کنم براش دارو فرستاده بودم و داخل کتش جعبه ای دیدم بازش کردم گردنبند خیلی خوشگلی بود و با خوشحالی اون شب به خونه رفتم چون فکر میکردم اون گردنبند رو برای من احمق خریده و فردا شبش که حالش خوب بود باهام قراری گذاشت از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم حتی اون روز ارایشگاه هم رفتم که بهترین خودم باشم اما نشد
اون روز بهم گردنبندی نداد و فکر کردم که شاید یادش رفته ولی بعد از یک هفته اون گردنبند رو تو گردن صمیمی ترین دوستم دیدم باز هم گفتم شاید فقط شبیه به هم باشند یه شب بود شب تولد دوست پسرم براش کادو کیک و همه چیز خریده بودم رفتم به خونش که سورپرایزش کنم اما تو خونش تو اتاقش با چیزی مواجه شدم که من رو نابود کرد بهترین دوستم با دوست پسرم بدترین شب عمرم بود اون شب همه چیز تموم کردم و سریع از اونجا با گریه رفتم حالم اینقدر بد بود که تو خیابون بیهوش شدم... و به مدت یک سال هم افسرده بودم بخاطر اون شب.... بخاطر اینه که نمیتونم به کسی اعتماد کنم و نمیخوام دیگه پسری وارد زندگیم بشه و دوستی داشته باشم سختی که من کشیدم تو سنی بود که همه ی دختر ها بهترین لذت های زندگیشون رو داشتند
- ۵۳.۶k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط