برده part
﴿ برده ﴾۲۲ part
آفتاب تازه روی قشنگ اش را به زمینی که افراد بد و ظالم در آن زندگی میکنند نشون داد بی خبر این آفتاب از اینکه شاید خیلیا شب آروز کرده بودند فردای درکار نباشه و روی آفتاب را نبیند،....
هویون درحالیکه کناره همان درخت سالخورده و پیر دراز کشیده بود زیر لب آهنگی را زمزمه وار نجوا کرد : وقتی صبح میشه چشماشو باز میکنم و یه چیزی میخورم تا زنده بمونم 🎶
جیمین که کنارش زیر سایه ای آن درخت بزرگ دراز کشیده بود با زمزمه هویون چشم هاشو باز کرد و لحظه ای به چشم های بسته هویون چشم دوخت همیشه برایش سوال بود که چرا صورتش انقدر غمگینه و مثله بقیه دخترا زندگی نمیکنه چیه باری روی شونه هایش میبره / چی قلبت رو برده خودش کرده که چشم هات نمیخندن/ با کلماتی که در ذهنش تکرار کرد
لب زد : عشق هیچوقت از بین نمیره
هویون سریع چشم هاشو باز کرد همانطور که دراز کشیده بود به جیمین نگاه کرد چرا از عشق حرف میزد اخمی بین ابرو هایش درست کرد و گفت : جیمی مزخرف نگو عشق فقط تو قصه هاست باورش نکن
جیمین سر بلند کرد و خبیثانه نگاهش کرد : یعنی میگی عشقو باور نداری
هویون نامید نگاهش کرد با هر نگاه اون پسر عاشق میشد با کشیدن هر نفسش زنده میشد با اینکه هیچی ازش به زبون نمی آورد،
از جا برخواست و با کشیدن کلاه تیشرت مشکی اش گنگ روبه جیمین کرد : پاشو بریم اگه دیر کنیم بجای صبحانه زهر مار به خوردم میدن
جیمین متوجه طعنه ای که بهش زد شد به هر حال اون مار مادر جیمین بود
از روی زمین بلند شد و همراه هویون راهی عمارت شد
جنگل به اون عظیمی تپه ها و سنگ های بزرگی در راه داشتند
دشت بزرگی پر از گل های سفید رنگ هر روز صبح جلوی راه شون بود
رنگ سفید رنگی که هویون ازش متنفر بود چون مادرش در لباس سفید کشته شده بود،
جیمین از سنگ بزرگی عبور کرد و به دشت گل ها پرید هویون روی سنگ ایستاد لحظه ای به گل ها چشم دوخت بهم به صورت خندون جیمین
که دستش را به سویش دراز کرده بود با گذاشتن دستش توی دست گرم و محبت آمیز جیمین از سنگ پایین پرید چرا جیمین هنوزم دستش رو گرفته و رهاش نکرده بود قلبش لرزید اما این کار اشتباه بود تند دستش رو از دست جیمین بیرون کشید و داخل جیبش کرد و بحث رو عوض کرد : من از این یه سول خوشم اومد دختره خوبیه
آفتاب تازه روی قشنگ اش را به زمینی که افراد بد و ظالم در آن زندگی میکنند نشون داد بی خبر این آفتاب از اینکه شاید خیلیا شب آروز کرده بودند فردای درکار نباشه و روی آفتاب را نبیند،....
هویون درحالیکه کناره همان درخت سالخورده و پیر دراز کشیده بود زیر لب آهنگی را زمزمه وار نجوا کرد : وقتی صبح میشه چشماشو باز میکنم و یه چیزی میخورم تا زنده بمونم 🎶
جیمین که کنارش زیر سایه ای آن درخت بزرگ دراز کشیده بود با زمزمه هویون چشم هاشو باز کرد و لحظه ای به چشم های بسته هویون چشم دوخت همیشه برایش سوال بود که چرا صورتش انقدر غمگینه و مثله بقیه دخترا زندگی نمیکنه چیه باری روی شونه هایش میبره / چی قلبت رو برده خودش کرده که چشم هات نمیخندن/ با کلماتی که در ذهنش تکرار کرد
لب زد : عشق هیچوقت از بین نمیره
هویون سریع چشم هاشو باز کرد همانطور که دراز کشیده بود به جیمین نگاه کرد چرا از عشق حرف میزد اخمی بین ابرو هایش درست کرد و گفت : جیمی مزخرف نگو عشق فقط تو قصه هاست باورش نکن
جیمین سر بلند کرد و خبیثانه نگاهش کرد : یعنی میگی عشقو باور نداری
هویون نامید نگاهش کرد با هر نگاه اون پسر عاشق میشد با کشیدن هر نفسش زنده میشد با اینکه هیچی ازش به زبون نمی آورد،
از جا برخواست و با کشیدن کلاه تیشرت مشکی اش گنگ روبه جیمین کرد : پاشو بریم اگه دیر کنیم بجای صبحانه زهر مار به خوردم میدن
جیمین متوجه طعنه ای که بهش زد شد به هر حال اون مار مادر جیمین بود
از روی زمین بلند شد و همراه هویون راهی عمارت شد
جنگل به اون عظیمی تپه ها و سنگ های بزرگی در راه داشتند
دشت بزرگی پر از گل های سفید رنگ هر روز صبح جلوی راه شون بود
رنگ سفید رنگی که هویون ازش متنفر بود چون مادرش در لباس سفید کشته شده بود،
جیمین از سنگ بزرگی عبور کرد و به دشت گل ها پرید هویون روی سنگ ایستاد لحظه ای به گل ها چشم دوخت بهم به صورت خندون جیمین
که دستش را به سویش دراز کرده بود با گذاشتن دستش توی دست گرم و محبت آمیز جیمین از سنگ پایین پرید چرا جیمین هنوزم دستش رو گرفته و رهاش نکرده بود قلبش لرزید اما این کار اشتباه بود تند دستش رو از دست جیمین بیرون کشید و داخل جیبش کرد و بحث رو عوض کرد : من از این یه سول خوشم اومد دختره خوبیه
- ۱.۵k
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط