رمان

#رمان 🧚‍♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنجاه.و.نه 👒💚


•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•

بلند خندید و گفت :< آخی چقد مظلوم >

دیانا :< عه ولم کن، هرچی دلت می خواد برو بخر تو که دفعه قبلی با رومینا خانوم اومده بودی خرید تجربه داری >

دستم رو بیشتر فشار داد و گفت :< ببین خوب می دونم غزل همه چیز رو برات تعریف کرده و تو از قصد اسمش رو جلوم آوردی ولی اگه یه دفعه ی دیگه اسم اون زنیکه رو بیاری خودم خفه ات میکنم >

دیانا :< ولم کن وحشی خوبه همین چند دقیقه پیش قول دادی دیگه ناراحتم نکنی >

فشار دستش رو آورد پایین و گفت :< بس کن! نمی خواستم سرت داد بزنم
، عصبانیم کردی. معذرت می خوام اگه صدام رو بلند کردم >

!شده بود عین این پسر بچه های تخس که یه کار اشتباهی می کنن و بعد از مامانشون عذر خواهی می کنن.
درست مثل اونا شده بود،

دلم نرم شده بود ولی نباید بهش رو می دادم. به خاطر همین گفتم :< حالا اگه پسر خوبی بودی می بخشمت >

آروم خندید، دستم رو ول کرد.
لبخندی زد و گفت :< از کجا شروع کنیم؟ >

دیانا :< نمی دونم >

ارسلان :< میخای اول بریم برای لباس؟ >

دیانا :< باشه بریم. >

رفتیم طبقه ی بالای پاساژ. ارسلان دستم رو گرفته بود و منو دنبال خودش می کشوند،

نگهش داشتم و گفتم :< کجا داریم می ریم؟ >

ارسلان :< مغازه ی خالم! >

دیانا :< اِ مگه مهری جون خواهر داره؟ >

ارسلان :< خاله واقعیم رو گفتم >

فهمیدم خواهر مادر واقعی خودش رو میگه، ولی خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم :< خاله واقعیت؟ یعنی چی؟ >

برگشت و گفت :< خر خودتی میدونم که غزل همه چیز رو بهت گفته >

سرم رو انداختم پایین عجب سوتی دادما ،

ارسلان خندید و گفت :< نمی خواد خجالت بکشی خودم بهش گفتم بهت بگه >

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :< واقعا؟ >

ارسلان :< آره، واقعا! اگه من بهش نمی گفتم بهت بگه که امکان نداشت بهت چیزی بگه، مخصوصا درباره ی... >

بقیه ی حرفش رو ادامه نداد. فهمیدم منظورش رومیناعه ،

دیانا :< چه خواهر خوبی داری! >

نگاهم کرد و گفت :< متینم خواهر خوبی داره! >

توی دلم کیلو کیلو قند آب می کردن (:

دوباره راه افتاد و ادامه داد :< ...
دیدگاه ها (۲۷)

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.هشت 👒💚 ...

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.هشت 👒💚 ...

رمان بغلی من پارت ۶۲ارسلان: رفتم به یکی از کافه های نزدیک شر...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

رمان بغلی من پارت ۶۶ ارسلان: بخدا چیزی نیست پنبه رو آغشته به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط