رمان 🧚♀🌸
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنجاه.و.هشت 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
همچنان تو بغض بودم و هیچی نمیگفتم تا اینکه با صدای ارسلان به خودم اومدم ،
ارسلان :< میشه انقد ساکت نباشی >
رومو کامل ازش گرفتم و اونور کردم ،
ارسلان :< الان مثلا چصی؟ >
هیچی نگفتم که دستمو گرفت و گفت :< غلط کردم خوبه؟ یه چیزی گفتم رفت من که قبلا بهت قول داده بودم >
صورتمو به سمت خودش گرفت و با دیدن صورت پر بغضم گفت :< دیگه هیچوقت اینجوری بغض نکن باشه؟ منم قول میدم دیگه ناراحتت نکنم >
بعد از ماشین پیاده شد و بدون توجه به اعتراض راننده ها رفت اونور خیابون و یه چیزی خرید و اومد تو ماشین ،
توی کیسه ی توی دستش پر از نوتلا بود چیزی که من عاشقشم ،
همه ی کیسه رو داد دستم و گفت :< حالا میشه آشتی کنی؟ >
لبخندی رو صورتم نشست و سرمو بالا پایین کردم ،
متقابلا لبخندی بهم زد که همون موقع ترافیک باز شد و ماشین حرکت کرد و رسیدیم به پاساژ ،
پاساژ خیلی بزرگی بود ، چشمام برقی زد و رفتیم داخل ولی هرچقد اینور و اونور رو نگاه کردیم غزل رو پیدا نکردیم ،
صدای موبایل ارسلان اومد ، ارسلان با دیدن اسم غزل فوری گوشی رو جواب داد و گفت :< الو غزل، سلام ما داخل پاساژیم تو کجایی؟
چی؟ ... الان حالش خوبه؟ ... می خوای من بیام خونه؟ ... نه نه، نمی خواد بیای خودمون یه کاریش می کنیم! ... باشه. مواظبش باش ... آره. خداحافظ >
خیلی دلم می خواست بدونم غزل چی می گفت ، با قیافه ی مناظر به ارسلان نگاه کردم که
ارسلان گفت :< حال مامان مهری بد شده غزل پیشش می مونه. مجبوریم خودمون بریم خرید. >
یا خدا من تا شب چه جوری این رو تحمل کنم؟
همه رو برق می گیره ما رو خواهر شوهر ادیسون ! اینم شانسه من دارم؟
همین طور توی پاساژ راه می رفتیم و به این فکر میکردم که کاش غزل اینجا بود تا حوصله ام سر نره و به هیچ مغازه ای نگاه نمی کردم ،
ارسلان بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش و گفت :< خانوم کوچولو نیاوردمت این جا که به در و دیوار نگاه کنی که! >
سعی کردم بازومو از دستش بکشم بیرون ولی وقتی ویدم نمیتونم گفتم :< خب من که تا حالا نیومدم خرید عروسی نمیدونم از کجا شروع کنم >
ارسلان :< خرید عروسی متین که رفتی >
دهنمو کج کردم و گفتم :< نه خیر اون روز امتحان ادبیات داشتم و چون امتحان مهمی بود نتونستم برم :/ >
بلند خندید و گفت :< آخی چقد مظلوم >
دیانا :<
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنجاه.و.هشت 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
همچنان تو بغض بودم و هیچی نمیگفتم تا اینکه با صدای ارسلان به خودم اومدم ،
ارسلان :< میشه انقد ساکت نباشی >
رومو کامل ازش گرفتم و اونور کردم ،
ارسلان :< الان مثلا چصی؟ >
هیچی نگفتم که دستمو گرفت و گفت :< غلط کردم خوبه؟ یه چیزی گفتم رفت من که قبلا بهت قول داده بودم >
صورتمو به سمت خودش گرفت و با دیدن صورت پر بغضم گفت :< دیگه هیچوقت اینجوری بغض نکن باشه؟ منم قول میدم دیگه ناراحتت نکنم >
بعد از ماشین پیاده شد و بدون توجه به اعتراض راننده ها رفت اونور خیابون و یه چیزی خرید و اومد تو ماشین ،
توی کیسه ی توی دستش پر از نوتلا بود چیزی که من عاشقشم ،
همه ی کیسه رو داد دستم و گفت :< حالا میشه آشتی کنی؟ >
لبخندی رو صورتم نشست و سرمو بالا پایین کردم ،
متقابلا لبخندی بهم زد که همون موقع ترافیک باز شد و ماشین حرکت کرد و رسیدیم به پاساژ ،
پاساژ خیلی بزرگی بود ، چشمام برقی زد و رفتیم داخل ولی هرچقد اینور و اونور رو نگاه کردیم غزل رو پیدا نکردیم ،
صدای موبایل ارسلان اومد ، ارسلان با دیدن اسم غزل فوری گوشی رو جواب داد و گفت :< الو غزل، سلام ما داخل پاساژیم تو کجایی؟
چی؟ ... الان حالش خوبه؟ ... می خوای من بیام خونه؟ ... نه نه، نمی خواد بیای خودمون یه کاریش می کنیم! ... باشه. مواظبش باش ... آره. خداحافظ >
خیلی دلم می خواست بدونم غزل چی می گفت ، با قیافه ی مناظر به ارسلان نگاه کردم که
ارسلان گفت :< حال مامان مهری بد شده غزل پیشش می مونه. مجبوریم خودمون بریم خرید. >
یا خدا من تا شب چه جوری این رو تحمل کنم؟
همه رو برق می گیره ما رو خواهر شوهر ادیسون ! اینم شانسه من دارم؟
همین طور توی پاساژ راه می رفتیم و به این فکر میکردم که کاش غزل اینجا بود تا حوصله ام سر نره و به هیچ مغازه ای نگاه نمی کردم ،
ارسلان بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش و گفت :< خانوم کوچولو نیاوردمت این جا که به در و دیوار نگاه کنی که! >
سعی کردم بازومو از دستش بکشم بیرون ولی وقتی ویدم نمیتونم گفتم :< خب من که تا حالا نیومدم خرید عروسی نمیدونم از کجا شروع کنم >
ارسلان :< خرید عروسی متین که رفتی >
دهنمو کج کردم و گفتم :< نه خیر اون روز امتحان ادبیات داشتم و چون امتحان مهمی بود نتونستم برم :/ >
بلند خندید و گفت :< آخی چقد مظلوم >
دیانا :<
۷.۸k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.