رمان پسر دایی من
🦋رمان پسر دایی من 🦋
Part²²
آره باباجان امیر و هامون خیلی باهم فرق دارند من الان تنهات میذارم که به حرفام فکر کنی
وقتی بابا داشت میرفت گفتم
بابا
جانم
چرا با شما و هامون دعوا کرد
کی
امیر
هان اون هیچی هامون برام تعریف کرده که نریمان بخاطره حال تو خیلی ناراحت بوده وقتی امیر دلداریش میده درست نمیشه ولی وقتی هامون باهاش حرف زده نریمان مثله اینکه آروم شده بعد امیر به هامون گفته که خیلی خوب بلدی دل این خانواده رو نرم کنی از این حرفا که هامون از عصبانیت گفته که چرا باید حرف دامادشونو گوش ندن که امیر جوش آورده هامونو زده
بعد از اینکه منو عموت رسیدیم پیششون ازهم جداشون کردیم که هامون بهمون گفت که امیر گفته قرار نیست که نفس یه شب زیر من باشه یه شب زیر هامون بخاطره همین دعواشون شده بود
الان من میرم بیرون و تو به حرفام گوش کن
بابا از اتاق رفت بیرون
واقعا باورم نمیشه که امیر همچین آدمی بوده من چطوری خامش میشدم
تقه ی به در خورد که گفتم بفرمایید
که دیدم امیر و هامون امدن تو
هامون :واست آبمیوه خریدم بریزم بخوری
بالبخند گفتم
ممنون تازه بابا بهم داد
امیر:میخوایی برم واست چیزی بخرم
با لحن سردی گفتم ن
امیر باتعجب از روی صندلی بلند شد و آمد منو بغل کرد و گفت
Part²²
آره باباجان امیر و هامون خیلی باهم فرق دارند من الان تنهات میذارم که به حرفام فکر کنی
وقتی بابا داشت میرفت گفتم
بابا
جانم
چرا با شما و هامون دعوا کرد
کی
امیر
هان اون هیچی هامون برام تعریف کرده که نریمان بخاطره حال تو خیلی ناراحت بوده وقتی امیر دلداریش میده درست نمیشه ولی وقتی هامون باهاش حرف زده نریمان مثله اینکه آروم شده بعد امیر به هامون گفته که خیلی خوب بلدی دل این خانواده رو نرم کنی از این حرفا که هامون از عصبانیت گفته که چرا باید حرف دامادشونو گوش ندن که امیر جوش آورده هامونو زده
بعد از اینکه منو عموت رسیدیم پیششون ازهم جداشون کردیم که هامون بهمون گفت که امیر گفته قرار نیست که نفس یه شب زیر من باشه یه شب زیر هامون بخاطره همین دعواشون شده بود
الان من میرم بیرون و تو به حرفام گوش کن
بابا از اتاق رفت بیرون
واقعا باورم نمیشه که امیر همچین آدمی بوده من چطوری خامش میشدم
تقه ی به در خورد که گفتم بفرمایید
که دیدم امیر و هامون امدن تو
هامون :واست آبمیوه خریدم بریزم بخوری
بالبخند گفتم
ممنون تازه بابا بهم داد
امیر:میخوایی برم واست چیزی بخرم
با لحن سردی گفتم ن
امیر باتعجب از روی صندلی بلند شد و آمد منو بغل کرد و گفت
- ۲.۰k
- ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط