رمان پسر دایی من

🦋رمان پسر دایی من 🦋
Part²³
امیر:چیشده عشقم
باداد گفتم
فکر کردی من خرم هان
هامون:نفسم چیشده
بهم گفت نفسم یعنی واقعا نفسش بودم قند تو دلم کیلو کیلو آب شد
هیچی هامون به این بگو بره بیرون
امیر:آخه بگو چی شده
هامون:هویییی یواش با نفس چرا اینجوری حرف میزنی
با بغض گفتم
خاک توسر من که دوسال باهات بود هاک بر سر من
چر....چرا اینجوری میگی عشقم
من دیگه عشق تو نیستم
چرا آخه تو بهم بگو دلیلشو قربونت برم
باپوزخند گفتم
او یعنی شما نمیدونی چشم بزار بگم میدونم کع با هامون دعوات شده میدونم که گفتی نفس یه شب زیر من یه شب زیر هامون اصلا میدونی چیه دیگه حالم ازت بهم میخوره مرتیکه اشغال درست شنیدی ما داریم ازدواج می‌کنیم خوشحال میشم بیایی عروسیمون
باحرص گفتم
حالاهم برو بیرون نمیخوام ببینمت برو
هامون اینو بنداز بیرون
باپوزخند گفت
ای به چشم بانو
#هامون
دلم خنک شد که نفس این پسرو نشوند سرجاش مرتیکه
وقتی نفس گفت ببرش بیرون منم از خدا خواسته بردمش بیرون و هلش دادم
ببین مرتیکه اگه یکباره دیگه دور نفس من بگردی من میدونم با تو
ببین یه‌روز یکاری میکنم که التماسم کنی
باسه عزیزم روز عروسیمون میبینمت وقتی امیر رفت فکرم رفت سمت حرف نفس
درست شنیدی من و هامون قراره ازدواج کنیم یعنی میشه حرفش واقعیت باشه
رفتم داخل اتاق که دیدم داره گریه میکنه
روی تخت نشستم و گفتم چرا نفس ما داره گریه میکنه
با لبای آویزون گفت
هامونی
دیدگاه ها (۰)

🦋رمان پسر دایی من 🦋 Part²⁴جون هامونی چیشده من چرا بدبختمچرای...

{رمان خلافکار جذاب من 😈 ❤️ }Part¹⁷چرا مگه زوره ارسلان گفت عش...

🦋رمان پسر دایی من 🦋 Part²²آره باباجان امیر و هامون خیلی باهم...

🦋رمان پسر دایی من 🦋 Part ²¹کی رو دوست داره شمارو آهان من فکر...

فیک عشق ابدی

فیک عروس مافیا part 5نشستم داخل ماشین که یه مردی نشسته بود ف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط