عشق فراموش نشدنی☯
عشق فراموش نشدنی☯
ᴜɴғᴏʀɢᴇᴛᴛᴀʙʟᴇ ʟᴏᴠᴇ♡
"ᴘᴀʀᴛ 𝟸𝟾"
ا/ت : دستشویی و ول کردم و رفتم پایین پیش بقیه غذامون و خوردیم و سفره و خدمتکار ها جمع کردن
گوشی بابام زنگ خورد بعد از چند دقیقه حرف زدن گفت
پدر ا/ت : ا/ت من یک کار واجب برام پیش امده باید برم شرکت
مادر ا/ت : وایسا عزیزم منم میام
پدر ا/ت : باش ا/ت تو فعلا بمون همینجا
ا/ت : هاننن. باش....
بابا و مامان رفتن فقط من و کوک و مادر بزرگ موندیم
همه رفتیم رو مبل نشستیم و با هم هم حرف زدیم چند
جونگ کوک رفتم تو اشپز خونه و با شربت برگشت
جونگ کوک : خدمتکار شربت هلو درست کرده ا/ت تو خیلی دوست داشتی
ا/ت : اره ولی تو از کجا میدونی؟
جونگ کوک : خوب میدونم دیگه
ا/ت : پسره بشعور خر الاق چطور اینقدر راجب من میدونه شیطونه میکنه بزنم کتلتش کنم(تو ذهنش داره حرف میزنه
یک لبخند مرموزانه زدم و ابمیوه و خوردم
چند دقیقه گذشت مادر بزرگ رفت خونش الان فقط من و کوک موندیم
ولی یک چیزی عجیب بود خیلی گرمم بود
عرق کرده بودم
جونگ کوک : ا/ت خوبی
ا/ت : هان چی اره خوبم خوبم
جونگ کوک : ولی انگار خوب نیستی ها
ا/ت : نه خوبم فقط یکم گرمه
جونگ کوک : پس دارو تاثیر گذاشته(اروم)
ا/ت : چیزی گفتی؟
جونگ کوک : نه
ا/ت : زبونم و رو لبم میکشیدم انگار تشنه بودم
جونگ کوک : میخوابم کمکت کنم؟
ا/ت : نه نمیخوام
جونگ کوک امد سمتم و بلندم کرد و برد تو اتاقش و پرتم کرد رو تخت
ا/ت : چیکار میکنی از من دور شو نمیخام نهههه....
ادامه دارد...
ᴜɴғᴏʀɢᴇᴛᴛᴀʙʟᴇ ʟᴏᴠᴇ♡
"ᴘᴀʀᴛ 𝟸𝟾"
ا/ت : دستشویی و ول کردم و رفتم پایین پیش بقیه غذامون و خوردیم و سفره و خدمتکار ها جمع کردن
گوشی بابام زنگ خورد بعد از چند دقیقه حرف زدن گفت
پدر ا/ت : ا/ت من یک کار واجب برام پیش امده باید برم شرکت
مادر ا/ت : وایسا عزیزم منم میام
پدر ا/ت : باش ا/ت تو فعلا بمون همینجا
ا/ت : هاننن. باش....
بابا و مامان رفتن فقط من و کوک و مادر بزرگ موندیم
همه رفتیم رو مبل نشستیم و با هم هم حرف زدیم چند
جونگ کوک رفتم تو اشپز خونه و با شربت برگشت
جونگ کوک : خدمتکار شربت هلو درست کرده ا/ت تو خیلی دوست داشتی
ا/ت : اره ولی تو از کجا میدونی؟
جونگ کوک : خوب میدونم دیگه
ا/ت : پسره بشعور خر الاق چطور اینقدر راجب من میدونه شیطونه میکنه بزنم کتلتش کنم(تو ذهنش داره حرف میزنه
یک لبخند مرموزانه زدم و ابمیوه و خوردم
چند دقیقه گذشت مادر بزرگ رفت خونش الان فقط من و کوک موندیم
ولی یک چیزی عجیب بود خیلی گرمم بود
عرق کرده بودم
جونگ کوک : ا/ت خوبی
ا/ت : هان چی اره خوبم خوبم
جونگ کوک : ولی انگار خوب نیستی ها
ا/ت : نه خوبم فقط یکم گرمه
جونگ کوک : پس دارو تاثیر گذاشته(اروم)
ا/ت : چیزی گفتی؟
جونگ کوک : نه
ا/ت : زبونم و رو لبم میکشیدم انگار تشنه بودم
جونگ کوک : میخوابم کمکت کنم؟
ا/ت : نه نمیخوام
جونگ کوک امد سمتم و بلندم کرد و برد تو اتاقش و پرتم کرد رو تخت
ا/ت : چیکار میکنی از من دور شو نمیخام نهههه....
ادامه دارد...
۸۳.۵k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.