part(پایانی)
part(پایانی)
ویو ات
سره میز صبحانه بودیم که من شروع به حرف زدن کردم
ات : من میدونم که کوک و اونجی همو دوست دارن
م/ک آب میوه پرید تویه گلوش
ات : خوبی
م/ک: خوبم کی کیو دوست داره
ات : خوب کوک و اونجی و میخوان ازدواج کنن
کوک: تو از کجا میدونی بعدشم کی بهت گفت ازدواج میکنیم
تهیونگ : خوب زن دادشتو نمی شناسی
کوک:چرا میشناسم
ات : خوب منم از دوخترمون میپرسم ایا مایلین با برادر شوهرم ازدواج کنید
اونجی : راستش میخواهم
م/ک: آهان پس عروسم شما آیین
سلگی: داداش تو میخواهی با این ازدواج کنی
کوک: اره درست حرف بزن این باید بگی زن داداش
سلگی: من هوسلتون رو ندارم پس دیگه هیچ ربطی به من نداره
سلگی از سره میز بلند شد و رفت
ات : پس عروسی داریم
کوک : اره
ات: تهیونگ میشه من کارایه عروسیو انجام بدم
تهیونگ : حتما عشقم
ات : وای خدا چه هیجان دارم
روزه عروسی
ویو ات
از صبح تا حالا حتایه دفعه ننشستم خیلی خوشحالم
تهیونگ : ات زود باش دیرمون شد
ات: اومدم
تهیونگ : واقعا زنا وقتی میرن عروسی همینجوری رفتار میکنن
ات:اومدم مینجی پیشه تویه
تهیونگ : اره بغلم تو بیا همه رفت فقد ما موندیم
ات : خوب همسره کیم تهیونگ هم دردسر داره باید منتظرم بمونی
تهیونگ : باشه خانم کیم بریم
رسیدن تالار
وقتی رسیدیم همیه مهمونا اومده بودن
ات : تهیونگ من میرم اوتاق عروس
تهیونگ : باشه ولی زود برگرد آخه دخترم گریش میگیره
ات: باشه
رفتم و به اونجی تبریک گفتم و با م/ک یکمی حرف زدم بعدش رفتم پیشه تهیونگ سره میز فقد تهیونگ نشسته بود و مینجی هم بغلش بود منم رفتم کنارش نشستم
ات: تهیونگ وقتی مینجی بزرگ شد قصه مون رو بهش تعریف کنیم
تهیونگ : خوب معلومه که تعریف می کنیم
ات: تهیونگ خیلی دوست دارم
تهیونگ :منم دوست دارم تو لیاقت بهترینا رو داری
دستامو تویه دستش قفل کردم و بوسیدش منم نزدیکش شدم و سرم و رویه شونش گذاشتم
(پایان)
امیدوارم که از فیکم خوشتون اومده باشه از حمایت هاتون سپاس گذارم
میخواهم یه چند کلمه بهتون بگم
به نظره من که هیچ دختری نمیتونه خوش بخت بشه این نظره منه چیزهای های که هر دختر تجربه میکنه رو هیچ پسری تجروبه نمیکنه دردایی که دخترا میکشن هیچ کس نمیتونه بکشه چرا باید همیه دردا باید سره دخترا تموم شه
ویو ات
سره میز صبحانه بودیم که من شروع به حرف زدن کردم
ات : من میدونم که کوک و اونجی همو دوست دارن
م/ک آب میوه پرید تویه گلوش
ات : خوبی
م/ک: خوبم کی کیو دوست داره
ات : خوب کوک و اونجی و میخوان ازدواج کنن
کوک: تو از کجا میدونی بعدشم کی بهت گفت ازدواج میکنیم
تهیونگ : خوب زن دادشتو نمی شناسی
کوک:چرا میشناسم
ات : خوب منم از دوخترمون میپرسم ایا مایلین با برادر شوهرم ازدواج کنید
اونجی : راستش میخواهم
م/ک: آهان پس عروسم شما آیین
سلگی: داداش تو میخواهی با این ازدواج کنی
کوک: اره درست حرف بزن این باید بگی زن داداش
سلگی: من هوسلتون رو ندارم پس دیگه هیچ ربطی به من نداره
سلگی از سره میز بلند شد و رفت
ات : پس عروسی داریم
کوک : اره
ات: تهیونگ میشه من کارایه عروسیو انجام بدم
تهیونگ : حتما عشقم
ات : وای خدا چه هیجان دارم
روزه عروسی
ویو ات
از صبح تا حالا حتایه دفعه ننشستم خیلی خوشحالم
تهیونگ : ات زود باش دیرمون شد
ات: اومدم
تهیونگ : واقعا زنا وقتی میرن عروسی همینجوری رفتار میکنن
ات:اومدم مینجی پیشه تویه
تهیونگ : اره بغلم تو بیا همه رفت فقد ما موندیم
ات : خوب همسره کیم تهیونگ هم دردسر داره باید منتظرم بمونی
تهیونگ : باشه خانم کیم بریم
رسیدن تالار
وقتی رسیدیم همیه مهمونا اومده بودن
ات : تهیونگ من میرم اوتاق عروس
تهیونگ : باشه ولی زود برگرد آخه دخترم گریش میگیره
ات: باشه
رفتم و به اونجی تبریک گفتم و با م/ک یکمی حرف زدم بعدش رفتم پیشه تهیونگ سره میز فقد تهیونگ نشسته بود و مینجی هم بغلش بود منم رفتم کنارش نشستم
ات: تهیونگ وقتی مینجی بزرگ شد قصه مون رو بهش تعریف کنیم
تهیونگ : خوب معلومه که تعریف می کنیم
ات: تهیونگ خیلی دوست دارم
تهیونگ :منم دوست دارم تو لیاقت بهترینا رو داری
دستامو تویه دستش قفل کردم و بوسیدش منم نزدیکش شدم و سرم و رویه شونش گذاشتم
(پایان)
امیدوارم که از فیکم خوشتون اومده باشه از حمایت هاتون سپاس گذارم
میخواهم یه چند کلمه بهتون بگم
به نظره من که هیچ دختری نمیتونه خوش بخت بشه این نظره منه چیزهای های که هر دختر تجربه میکنه رو هیچ پسری تجروبه نمیکنه دردایی که دخترا میکشن هیچ کس نمیتونه بکشه چرا باید همیه دردا باید سره دخترا تموم شه
۱۱.۹k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.