part 62
part 62
تهیونگ و دونگی باهم در گیر میشن و تهیونگ دونگی رو میزنه که صورته دونگی داغون میشه و دونگی نمیتونست بلند شه تهیونگ با نفسی که میزد به اطرافش نگاه کرد مطمئن شد که این جنگو خودش برده و خیلی از افرادش زخمی بودن
کوک:خوبی داداش
تهیونگ : اره خوبم
اسلحه رو از پوشتش در آورد و به سمته دونگی گرفت
دونگی:تو عوضی من ازت نمی بازم
تهیونگ : دیر گفتی
یه تیر تویه مغازه دونگی شلیک کرد و دوده اسلحشو فوت کرد و گفت
تهیونگ : تو احمق در برابر من هیچی نیستی
بعدش راهشو کشید و رفت
ویو ات
منتظره تهیونگ بودم مینجی خواب بود که صدایه در به گوشم خورد زود از اوتاق خارج شدم و رفتم سمته در
ات : ته.....تهیونگ
تهیونگ : عشقم تو چرا بیداری
بغضم ترکید و دستامو به طرفه تهیونگ باز کردم و اشکام سرازیر شدن دستامو دوره گردنه تهیونگ حلقه کردم و سفت بغلش کردم تهیونگ دستاشو دوره کمرم حلقه کرد
تهیونگ : عشقم خوبم تو چرا گریه میکنی
ات : میترسم (با حالت گریه )
تهیونگ : من هیچ وقت ترکت نمیکنم
از بغلش اومدم بیرون
م/ک: وای پسرایه گلم نگرانتون شدم
ویو کوک
مادر اومد و بغلم کرد منم بغلش کردم بعدش رفت سمته تهیونگ و بغلش کرد با دیدنه اونجی دلم خیلی آروم شد
اونجی: حالتون خوبه
کوک : اره خوبیم
دیگه تاقت نیاوردم و رفتم سمتش سفت بغلش کردم
کوک: دیگه تمومه
اونجی : واقعا دیگه تمومه
کوک : اره دیکه مانع بینمون نیست
م/ک : خوب انگار خسته شدین برین اوتاقاتون و خوب استراحت کنید
ات: اره م/ک درست میگه بیا بریم
دسته تهیونگ رو گرفتم و می رفتیم اوتاقم که تهیونگ وایستاد
تهیونگ : صبر کن من دخترمو ببینم
ات: اره بریم
رفتیم اوتاق مینجی
ویو تهیونگ
وقتی وارده اوتاق شدم با دیدنه مینجی خیلی خوشحال شدم رفتم پیشونیشو بوسیدم اون موهایه مصله گلش بوسیدم مصله فرشته ها خواب بود ات اومد و کنارم وایستاد منم دستمو رویه شونش گذاشتم و به خودم نزدیکش کردم اونم سرشو گذاشت رویه سینم
ات : تهیونگ خیلی نگرانت شدم
تهیونگ : عشقم میدونم ببخشید
ات : دیگه این کارو ول کن
تهیونگ : میدونی من چه سختیایی کشیدم تا به اینجا برسم
ات : اما واست خطر داره
تهیونگ : دیگه این حرفو نزن
ات: کدوم
تهیونگ: اینکه این کارو ول کنم
ات : باشه(ناراحت)
دیگه هیچ حرفی نزدیم یکمی دیگه هم همونجا بودیم بعدش رفتیم اوتاقمون
ات : تهیونگ لباساتو میزارم اینجا بپوشش
تهیونگ : باشه عشقم
تهیونگ تویه حموم بود منم لباساشو رویه میز گذاشتم رفتم رویه تخت دراز کشیدم تهیونگ اومد یه حوله دوره کمرش بود و لباساشو برداشت پوشید کنارم دراز کشید و منو تویه بغلش گرفت
ات : تهیونگ خیلی دوست دارم
تهیونگ : منم دوست دارم
تا خواست لباشو رویه لبام بزاره از مانیتور کودک صدایه مینجی رو شنیدم
ات: تهیونگ
تهیونگ : وای که دختره مامانشه
ات : ببخشید چرا
تهیونگ : خوب مصله تو همیشه از دستم در میری
ات: برو بابا
عصبانی شدم و از تخت بلند شدم رفتم اوتاق مینجی دکمه پیراهنمو باز کردم مینجیو بلند کردم و بغلش گرفتم بهش شیر میدادم بعد از چند دقیقه خوابش برد و گذاشتمش تویه گهواره رفتم اوتاقم که دیدم تهیونگ خواب بود
ادامه دارد....
تهیونگ و دونگی باهم در گیر میشن و تهیونگ دونگی رو میزنه که صورته دونگی داغون میشه و دونگی نمیتونست بلند شه تهیونگ با نفسی که میزد به اطرافش نگاه کرد مطمئن شد که این جنگو خودش برده و خیلی از افرادش زخمی بودن
کوک:خوبی داداش
تهیونگ : اره خوبم
اسلحه رو از پوشتش در آورد و به سمته دونگی گرفت
دونگی:تو عوضی من ازت نمی بازم
تهیونگ : دیر گفتی
یه تیر تویه مغازه دونگی شلیک کرد و دوده اسلحشو فوت کرد و گفت
تهیونگ : تو احمق در برابر من هیچی نیستی
بعدش راهشو کشید و رفت
ویو ات
منتظره تهیونگ بودم مینجی خواب بود که صدایه در به گوشم خورد زود از اوتاق خارج شدم و رفتم سمته در
ات : ته.....تهیونگ
تهیونگ : عشقم تو چرا بیداری
بغضم ترکید و دستامو به طرفه تهیونگ باز کردم و اشکام سرازیر شدن دستامو دوره گردنه تهیونگ حلقه کردم و سفت بغلش کردم تهیونگ دستاشو دوره کمرم حلقه کرد
تهیونگ : عشقم خوبم تو چرا گریه میکنی
ات : میترسم (با حالت گریه )
تهیونگ : من هیچ وقت ترکت نمیکنم
از بغلش اومدم بیرون
م/ک: وای پسرایه گلم نگرانتون شدم
ویو کوک
مادر اومد و بغلم کرد منم بغلش کردم بعدش رفت سمته تهیونگ و بغلش کرد با دیدنه اونجی دلم خیلی آروم شد
اونجی: حالتون خوبه
کوک : اره خوبیم
دیگه تاقت نیاوردم و رفتم سمتش سفت بغلش کردم
کوک: دیگه تمومه
اونجی : واقعا دیگه تمومه
کوک : اره دیکه مانع بینمون نیست
م/ک : خوب انگار خسته شدین برین اوتاقاتون و خوب استراحت کنید
ات: اره م/ک درست میگه بیا بریم
دسته تهیونگ رو گرفتم و می رفتیم اوتاقم که تهیونگ وایستاد
تهیونگ : صبر کن من دخترمو ببینم
ات: اره بریم
رفتیم اوتاق مینجی
ویو تهیونگ
وقتی وارده اوتاق شدم با دیدنه مینجی خیلی خوشحال شدم رفتم پیشونیشو بوسیدم اون موهایه مصله گلش بوسیدم مصله فرشته ها خواب بود ات اومد و کنارم وایستاد منم دستمو رویه شونش گذاشتم و به خودم نزدیکش کردم اونم سرشو گذاشت رویه سینم
ات : تهیونگ خیلی نگرانت شدم
تهیونگ : عشقم میدونم ببخشید
ات : دیگه این کارو ول کن
تهیونگ : میدونی من چه سختیایی کشیدم تا به اینجا برسم
ات : اما واست خطر داره
تهیونگ : دیگه این حرفو نزن
ات: کدوم
تهیونگ: اینکه این کارو ول کنم
ات : باشه(ناراحت)
دیگه هیچ حرفی نزدیم یکمی دیگه هم همونجا بودیم بعدش رفتیم اوتاقمون
ات : تهیونگ لباساتو میزارم اینجا بپوشش
تهیونگ : باشه عشقم
تهیونگ تویه حموم بود منم لباساشو رویه میز گذاشتم رفتم رویه تخت دراز کشیدم تهیونگ اومد یه حوله دوره کمرش بود و لباساشو برداشت پوشید کنارم دراز کشید و منو تویه بغلش گرفت
ات : تهیونگ خیلی دوست دارم
تهیونگ : منم دوست دارم
تا خواست لباشو رویه لبام بزاره از مانیتور کودک صدایه مینجی رو شنیدم
ات: تهیونگ
تهیونگ : وای که دختره مامانشه
ات : ببخشید چرا
تهیونگ : خوب مصله تو همیشه از دستم در میری
ات: برو بابا
عصبانی شدم و از تخت بلند شدم رفتم اوتاق مینجی دکمه پیراهنمو باز کردم مینجیو بلند کردم و بغلش گرفتم بهش شیر میدادم بعد از چند دقیقه خوابش برد و گذاشتمش تویه گهواره رفتم اوتاقم که دیدم تهیونگ خواب بود
ادامه دارد....
۹.۷k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.