پارتسوم
#پارتسوم🎶🧷
زنه: دختره دیوونه ما داریم میریم شهر موکحم!
شهری ک اربابش زنا رو با رضایت خودشون میفروشه! الان ماها داریم میریم اون شهر تا هرکدوم معشوقع یکیشون شیم!
با حرفاش شُک بزرگی بهم وارد شد!
من: ن ن! این امکان نداره! اتوبوسو نگه دارین من میخوام پیاده شم! این امکان نداره!
داشتمو میرفتم سمت در ک زنه از پشت مانتوم رو گرف!
با برخورد دستش با کمرم دردم گرفت! دستش رو رویه زخمای کمرم گذاشتع بود و چنگ میزد!
من: ولم کن من میخوام برگردم خونمون!
زنه: دیگ دیره عزیزم! راه برگشتی نیس! خودت گفتی مسافر شهر موکحمی! متاسفم نمیشه برگشت!
رو کف ماشین نشستم و زدم زیر گریع! با هر هق هق و تکون خوردن شونه هام زخمام درد میکرد!
رسما از چاله افتادع بودم تو چاه!
من: ببینین من اشتباهی سوار شدم! بخدا من اون کاره نیستم! من هنوز دخترم حتی تاحالا دوس پسر نداشتم! حالا منو بفروشن ب یکی میمیرم! توروخدا منو نبرین!
زنه: تو دختری! ایول بابا! صد در صد جای خوبی انتخاب میشی!
با بغض نگاش کردم و گفتم: پیاده شم! لطفا؟
زنه: متاسفتم عزیزم نمیشه!
زانو هامو بغل کردم و ب گریه کردنم ادامه دادم!
ینی چیمیشه؟ منو چیکارم میکنن؟
سه ساعتی بود ک تو راه بودیم من بکوب گریه میکردم و خودمو سرزنش میکردم!
یهو یکی از پشت داد زد: رسیدییییم!
سرمو بلند کردم!
از شدت گریه چشام تار میدین!
شهر نسبتا کوچیکی بود! دور تا دور شهر دیوار چینی شده بود!!!
دری پر عظمت و سیاه رنگ آهنی داشت!
درو باز کردن! اوتوبوس مارو برد تو!
در ماشینو باز کرد! همه یکی یکی پیاده شدن!
منم چمدونمو برداشتم و خیلی آروم و با ترس پیاده شدم!
ب طرف امارتی هدایتمون کردن!
یکی از دخترا گف: چمدونتو بزار تو اوتوبوس بمونه مث ما!
حرفشو نشنیده گرفتم!
زنه: آرایشت کرده بودماا گریه کردی ریدی صورتت!
من: خیلیم خوب کردم!
چیزی نگف!
رفتیم تو امارت!
تو سالن ی میزغذا خوری ۳۰ نفره بود ک مردای مختلفی اونجا نشسته بودن!
خیلی هیز نگامون میکردن!
یهو یکی از اون داد زاد: جناب اشراف زاده اجناستون رسید!
همه نگاه ها ب سمت پله های پذیرایی کشیده شد!
زنه: دختره دیوونه ما داریم میریم شهر موکحم!
شهری ک اربابش زنا رو با رضایت خودشون میفروشه! الان ماها داریم میریم اون شهر تا هرکدوم معشوقع یکیشون شیم!
با حرفاش شُک بزرگی بهم وارد شد!
من: ن ن! این امکان نداره! اتوبوسو نگه دارین من میخوام پیاده شم! این امکان نداره!
داشتمو میرفتم سمت در ک زنه از پشت مانتوم رو گرف!
با برخورد دستش با کمرم دردم گرفت! دستش رو رویه زخمای کمرم گذاشتع بود و چنگ میزد!
من: ولم کن من میخوام برگردم خونمون!
زنه: دیگ دیره عزیزم! راه برگشتی نیس! خودت گفتی مسافر شهر موکحمی! متاسفم نمیشه برگشت!
رو کف ماشین نشستم و زدم زیر گریع! با هر هق هق و تکون خوردن شونه هام زخمام درد میکرد!
رسما از چاله افتادع بودم تو چاه!
من: ببینین من اشتباهی سوار شدم! بخدا من اون کاره نیستم! من هنوز دخترم حتی تاحالا دوس پسر نداشتم! حالا منو بفروشن ب یکی میمیرم! توروخدا منو نبرین!
زنه: تو دختری! ایول بابا! صد در صد جای خوبی انتخاب میشی!
با بغض نگاش کردم و گفتم: پیاده شم! لطفا؟
زنه: متاسفتم عزیزم نمیشه!
زانو هامو بغل کردم و ب گریه کردنم ادامه دادم!
ینی چیمیشه؟ منو چیکارم میکنن؟
سه ساعتی بود ک تو راه بودیم من بکوب گریه میکردم و خودمو سرزنش میکردم!
یهو یکی از پشت داد زد: رسیدییییم!
سرمو بلند کردم!
از شدت گریه چشام تار میدین!
شهر نسبتا کوچیکی بود! دور تا دور شهر دیوار چینی شده بود!!!
دری پر عظمت و سیاه رنگ آهنی داشت!
درو باز کردن! اوتوبوس مارو برد تو!
در ماشینو باز کرد! همه یکی یکی پیاده شدن!
منم چمدونمو برداشتم و خیلی آروم و با ترس پیاده شدم!
ب طرف امارتی هدایتمون کردن!
یکی از دخترا گف: چمدونتو بزار تو اوتوبوس بمونه مث ما!
حرفشو نشنیده گرفتم!
زنه: آرایشت کرده بودماا گریه کردی ریدی صورتت!
من: خیلیم خوب کردم!
چیزی نگف!
رفتیم تو امارت!
تو سالن ی میزغذا خوری ۳۰ نفره بود ک مردای مختلفی اونجا نشسته بودن!
خیلی هیز نگامون میکردن!
یهو یکی از اون داد زاد: جناب اشراف زاده اجناستون رسید!
همه نگاه ها ب سمت پله های پذیرایی کشیده شد!
- ۱.۳k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط